تمام مدتی ک مربی پیش دبستانی داشت حرف میزد که ما اینو یاد میدیم اونو یاد میدیم و میگیم بچه بره به مامانش بگه امروز اینو یادگرفتم بیا به تو هم یاد بدم ،یا تو هرجملش ده تاش مامان بود، من داشتم توی دلم زاااار میزدم ک خدا یعنی دخترکوچولوی ما هرروز روزی چندبار باید کلمه مامان بشنوه و تو چشاش اشک جمع شه و بگه من مامان ندارم!!!
وقتی کتاب داستان مامان دلم برات تنگ شده رو ازمون میخواد براش بخونیم چشمای نازش پر از اشک میشه... الهی عمه برات بمیره اشکاتو نبینه،کاش عمه مرده بود و تو از الان این درد رو توی دلت نداشتی....
کاش میشد کاری کنم که شاد بشی دوباره بخندی .
لطفا برای شادی روح زنداداشم صلوات بفرستید،عاشق دختراش بود.
هرشب از فشار غم تاپیک میزنم اگه حالتون بد میشه حلال کنید
