سلام بچها من و بچها دعوت بودیم تولد شوهرم دوس نداشت من برم اما طرف خیلی اسرار کرد ک بیا من رفتم و وایسادم تا اخره تولد با میزبان ظرف شستمو و بعدم اومدم شوهرمم خیلی رفته بود تو قیافه من فهمیدم بعدش بدم اومد گفتم واسه چی جایی میرم بدت میاد اما مدقعی که کار مینم و توخونه ام مشکلی نداری اینم عصبانی شدو گذاشت داد زدن که اول همه رفتی اخره همه اومدی اخه من موندم تو رودروایسی وایسادم ظرف شدن بعدشم کلی هم دیگرو تخریب کردیم موقع خواب من جامو جدا انداختم اینم صدا میکرد بیا بچهاتو بخابون منم رفتم گفتم الان بچهای منن موقع دیگه بچهای توعن خلاصه گفت فردا ساعت ۶ صبحانه منو اماده میکنی منم گفتم ما هیچی هم دیگه نیستیم نسبتی نداریم باهم بعد گفت همیشه این حرفو میزنی (بخاطره اینکه چند بار خیانت دیدم ازش هی میزنمش تو سرش همیشه که تو اینجور کردی اونجور کردی و واقعا یسری وقتا حالم بده و دلچرکینم ازش و موقع دعوا میگم ما هیچی هم نیستیم ) بعد گفت من نتونم تورو ادم کنم خودمو میکشک منم گفتم بکش