دستهایش لطیف بود و ظریف
گرمی دستهاش...مرداد و ...
چشم هایش به ظاهر آرام و ...
خنده هایی که شوق می داد و ...
در تنش یک جوانه ی سرسبز ...
یک دریچه به سوی فرداها ...
مطلعی از غزل ...سر آغازی ...
از شروعی دوباره و زیبا
نه به دستش گرفت شمشیری ...
نه طنابی به گردنش آویخت ...
با همان قرص کار خود را کرد ...
خون از آغوش مادری می ریخت
نفسش رفت ...درد می پیچید ...
برتن آن جوانه ی غمگین...
رنگ رخسارش ارغوانی شد ...
قصه ای سخت...مختصر...سنگین ...
سقط شد هم خودش و هم نسلش ...
رود بود و به شوره زار نشست ...
کشته شد در پناه مادر خود ...
مادرش در کنار دار نشست ...
چای نوشید و با پدر خندید ...
فکر رویای روز دیگر بود ...
به کدامین گناه کشته شدی ...
پدرت کاش مهربان تربود...
ع.م.