آره من .
پسر عمه م بود . باباهامون ۲۰ سال قهر بودن رسیدنمون عیر ممکن بود غیر ممکن .
چقدر کتک خوردم از بابام وقتی فهمید عاشقش پسر عمه م هستم .
چقدر همه مخالف بودن . ۷ سال همو میخواستیم.
باباش نمیامد خواستگاریم .
وقتی شنید میخواد خودشو بکشه دیگه مجبور شد بیاد .
میدونم که چه نمازهایی که از شب تا صبح میخوندم رفتماز امام رضا خواستم بهم رسیدیم .
ولی از زمانی که بله رو گفتم فهمیدم ما فقط با اسم دوست خوب بودیم هیچ تفاهمی نداریم و این بود اول بدبختی من .
تا شکایت میکردم خانواده م میگفتن خودت کردی .
الان ۱۳ ساله از زندگی مشترکمون میگذره هر بار که خواستم جدا شم ترسیدم دلم براش تنگ بشه چون هنوز عاشقشم .
مرد خوبیه . هیز و رفیق باز نیست خسیس نیست ولی تو یه چیزای ریزی تفاهم نداریم و این زندگی رو برای هر دومون سخت کردا .
الان ازش یه پسر ۱۵ ماهه دارم .
خلاصه دعا کن ولی اصرار نکن من خیلی از خدا اصرار کردم .
نمیدونم شایدم قسمتم همین آدم بود و از بد روزگار عاشقش شدم که باعث شد جواب بله بدم .
ولی مطمئنم هنوز مثل روز اول عاشقشم و اگه یه روزی ازش جدا شم هرگز ازدواج نمیکنم .چون همیشه تو قلبم میمونه .