می خوام یکم از خودم بنویسم که کمکم کنید.
26 سالم هست و سه ساله ازدواج کردم، توی شهرمون خانوادم خانواده به نامی هستن و از لحاظ ظاهری همیشه مقبول بودم ازدواج سنتی کردم و پدرم از تابلو فرش دستباف دادن تا لوستر های سقف.
مادر شوهرم خیلی اذیت می کرد و شوهرم بشدت دهن بین بود و الان خیلی خوب شده، یادم فردای روز عقدم شوهرم فرستاد که بیا خونه رو تمیز کن باهامون این جشنی بوده که برای خودت بوده و من پاشدم رفتم چقدر قبلش اذیتم کردن، جهیزیه ام که اومد 3 ماه اجازه نداد که ببرنشون خونم توی پیلوت بود ( خونم توی یک ساختمون هست) چرا چون مبل هام به سلیقه شون نبود از اون سلطتنی ها نبود و کلاسیک بود، برای حنابندون که نگم انگار خون بس بودم نه جایگاه عروسی نه فیلم برداری نه گذاشت برم آرایشگاه نه هیچی عروسی هم که چقدر اذیت...... سرکوفت بزن که چرا فلان چیز نیوردی فلان برای جهیزیه ات و منت گذاشتن سر من که پسرش سر تر هست و هنوز عاشق مرده داره و در حالی که همه میگن من سر ترم ولی برای من این حرفا مهم نیست چون حوصله حاشیه ندارم و این که من تموم اون مدت انگار بچه بودم تو خواب غفلت یک دونه از این اتفاق ها به خانوادم نمی گفتم و اگر میدیدن اعتراضی می کردن من دعوت به آرمش و سکوتشون می کردم چرا چون دختر ساده و چشم گوش بسته ای بودم که فکر می کردم روال زندگی همه هست و طبیعی. من خدا لایق دونست بعد از 2 سال مادر شدم و اوایل بارداریم بشدت حال خراب بودم و رفتم خونه پدرم
ادامه شو توی تاپیک می نویسم