من برای رفتن از اینجا همه کار کردم. من فقط برای داشتن ذره ای آزادی به هر ریسمون سیاه و سفیدی چنگ زدم. من فقط به عنوان یک انسان که کمترین حقم راه رفتن توی خیابون های شهرم تو یه عصر پاییزیه ، حسرتش به دلم مونده... من برای رها شدن از این قفس ، درست به مانند یک پرنده ، بال و پر زیاد زدم...انقدر زیاد و خستگی ناپذیر که بالهام زخم شد و من بازهم بال زدم... من به عنوان یک انسانِ آزاد که حق انجام دادنِ کارهای خودش رو داره ، حبس هستم و کسی انگار صدای فریاد خموشم رو نمی شنوه... کسی برای کمک به من نخواهد اومد... که داستان من مثل سیندرلا تموم نخواهد شد... من به هر راهی رفتم اما نمیدونم حکمت خدا توی چی بود که دقیقا لحظه رهایی و آزادی اون راه هارو میبست... مگه نه اینکه خیلیا توی این محیط ها خفه میشن اما در نهایت آزاد میشن؟ پس چرا من درست لحظه ای که یک قدم مونده بود به آزادی درها به روم بسته میشد؟؟!!! حکمتت توی چیه خدایا که از عهده درک منِ آدم خارجه. حکمتت چیه خدایا که منی رو میبینی که توی اوج جوونی روز به روز دارم پیرتر میشم ، روز به روز فشارها بیشتر میشه ، قفسه ام کوچیکتر میشه و من در اوج جوونی پیر میشم... . حکمتت توی چیه خدایا که نمیزاری به عنوان حقی که خودت به آدم دادی آزاد باشم؟!
این رو نوشتم شاید که سالها بعد موقع خوندنش یک انسان آزاده باشم نه پرنده ای در قفس...