ازاول ازدواجمون حس تنهایی میکردم..من هم آدم باحالی هستم هم شکموعم هم پایه همه چیز..برعکس شوهرم اصلللاشکمونیس مثلا یه شب دوتایی باهم نشستیم همه چی آوردم ازهیچ کدوم نمیخوره فقط چایی رو زوری انگار که زهره مار داره میخوره..ولی توجمع خونوادش یدونه مثلا سیب میارن عین وحشیاحمله میکنه انگار هیچی نخورده تااونموقع..بعدمثلاناهارپوره سیب زمینی گذاشتم همچین بااشتهامیخوره ولی غذایه خوب پختنی با یه حالت ناراحتی میخوره انگار که تازه خبره فوت یکیواوردن اشتهایه منم میزنه کورمیکنه..انگار مریضی چیزیه