یروزی از روزای خدا ،حاکم شهر وزیر خودش رو عوض کرد
وزیری و انتخاب کرد و امتحان گرفت و دید عجیب تر از چیزی که فکرشو میکنه وزیر زیرک و باهوش و اهل خداست...
به اتفاق وزیر و حاکم داخل بازار شهر در حال قدم زدند بودند که چشمشون به کارگاه نقره سازی افتاد
قصد کرد انگشتری برا خودش بخره
رو کرد به طرف وزیر گفت وزیر میخام متن روی انگشتر به انتخاب تو حک بشه
وزیر لبخندی زد و به نقره ساز گفت بر روی سنگ حک کن
"هر اتفاقی به نفع ماست "
حاکم خندید به حرف وزیر و گفت عیبی نداره نقار اینی که وزیر میگه رو بنویس
به هنگام برگشت موقعی که وارد قصر شدند حاکم نشست و و انگشتر روی انگشت خودش رو برانداز میکرد..
سیبی به دست گرفت و چاقویی دست دیگر
ناگه دست حاکم برید و خونین شد
فریاد زد
وزیر این متنیه که حک کردی روی انگشتر
ببین به چه وضعی افتادم این اتفاق چه نفعی برای میتونه داشته باشه و با عصبانیت دستور داد وزیر و داخل سیاهچال بندازند
فردای اون روز حاکم به همراه درباریان خودش قصد گردش کرد و همگی به سمت جنگل برای شکار و تفریح رفتن
چیزی نگذشته بود که قبیله آدم خوار ها به لشکریان حاکم حمله کرده و همشونو خوردن بغیر از حاکم
چون اون قبیله اعتقاد داشت کسی که نقص عضوه براشون بد یمنه
حاکم سراسیمه و بدون لشکر و تنها برگشت
به سمت سیاهچال رفت
نشست رو به وزیر و گفت حالا میفهمم
معنی هر اتفاقی به نفع ماست چیه
وزیر خندید و گفت
حتی اینکه من به سیاهچال آپ بیافتم تا همراه شما نیام جنگل ام به نفع من بود....♡
هر اتفاقی به نفع ماست
از اتفاقایی که برات میافته غمگین نباش
خدا هواتو داره و مطمعن باش راه و خودش بلده
و همه چی به نفع ماست:)))🤍
