دم ظهر بود کوچه خلوت بود حتی از خروس باباحاجی و مرغان حرمسرایش خبری نبود.
به مغازه عمو احمد رسیدیم
مهدی یه بطری کانادا و یه تیتاپ خرید. سکه ها را داد و ان معجون آسمانی و بهشتی را خرید. عمو احمد بطری را باز کرد. مهدی در بطری را توی جیبش گذاشت.
و روی پله ی دم مغازه نشستیم اولین جرعه را مهدی از بطری خورد و یه گاز به تیتاپ زد... بطری را به دهن من نزدیک کرد بدون انکه اجازه دهد ان را در دست بگیرم... یه قلوپ نوشابه... مزه ای جدید. سردی عجیبش باعث شد مغزم یخ بزند چشمانم تیر بکشد.و یه گاز از تیتاپش...
باز هم مهدی و انتظارم برای اینکه نوبتم شود.
سرم را بالا گرفتم تا جرعه دوم را بخورم نگاهم به گاه آباجان گره خورد.
نوشابه به گلویم پرید و نصف جرعه از دماغم بیرون امد...
کم مانده بود خفه شوم. گوشم چشمم دماغم پر از کانادا شد.
ابا جان دستم را گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید مرا با خودش به خانه برد.
آبا جان چیزی نگفت...من هم چیزی نگفتم.
انگار خطای بزرگی مرتکب شده باشم. تا شب سر سنگین بود.