2777
2789
عنوان

کانادا

441 بازدید | 32 پست

من و مهدی هر دو کلاس دوم ابتدایی بودیم. همبازی دوران بچگی...

مهدی از مدرسه و درس و مشق خوشش نمی آمد اما تا دلتان بخواهد سریع می دوید مثل دونده لیانشانپو...

دوچرخه سوار ماهری بود. من با دوچرخه مهدی دوچرخه سواری یاد گرفتم. 

دوچرخه نداشتم اما مهدی هم بخیل نبود که دوچرخه اش را به من قرض ندهد آنقدر هم سخاوتمند نبود که مفتی و بی توقع امانتش بدهد.

برنامه این بود که از سر کوچه تا انتها مهدی دوچرخه سواری کند و من دنبالش بدوم و برعکس.... در ازای این سخاوت باید فصل مدرسه مشقهایش را بنویسم.

عصر از مدرسه که می آیم تایم برنامه کودک هم تمام شده. آن موقع ساعت ۹ تا ۱۱ صبح و بعد از ظهر ۴ تا ۵/۳۰ برنامه کودک پخش می شد پس تنها کاری که می کردم عوض کردن لباسهای مدرسه بود و میرفتم بازی با مهدی.

مادرم اغلب مخالفت نمی کرد  مگر اینکه کیفش به دلایلی کوک نبود...


الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

یادم می آید که آن روز مهدی توی کوچه بود که بهش ملحق شدم. عینکم را جابجا کردم و گفتم ..

چند مرتبه؟ 

مهدی گفت سه مرتبه درس کوکب خانم.

چرا اینقدر زیاد مهدی؟ دستم درد می کنه 

مهدی: املا کم شدم آقا گفته سه مرتبه از اول تا اخر  درس کوکب خانم.

درس کوکب خانم را از حفظ بودم.

( کوکب خانم مادر عباس است او زن پاکیزه و با سلیقه ای است سطل شیر...) 

فکر کنم بعد از درس حسنک کجایی بود.

به هر حال نوشتن مشق های مهدی باعث شده بود خط به هط کتاب کلاس دوم را از حفظ باشم.

معامله خوبی بود... یکی دو ساعت بازی با دوچرخه در عوض نوشتن مشقهای مهدی.

به لطف مهدی من هنوز هم دوچرخه سواری بلدم و ان را از یاد نبرده ام.

حین بازی وقتی هر دو خسته بودیم... کمی استراحت به خودمان دادیم.

مهدی گفت : معصومه کانادا خوردی؟

_ نه مهدی کانادا چیه دیگه؟

_ نوشابه ست سیاهه. خیلی خوشمزه ست. گاز داره. و دلت و مله ت پر از گاز میشه . اینقدر خوشمزه ست که مزه ش تا مدتی توی دهنت می مونه.

_ ابا جان برایم سانندیس میخره. 

.

.

.


اجازه بدید کمی از مطلب دور بشم . کانادا همون کوکاکولا بود. بچه های دهه شصت خوب می فهمن از چی میگم. این نوشابه ها توی بطری کوچیک و داخل جعبه نگهداری می شد و ابهتی داشت.

پسران نوجوان معمولا مشتری این کاناداها بودن. برای ما بچه ها حکم مشروب داشت و ممنوعه بود

مهدی گفت.: معصومه اگه پول تو جیبی سه روزم رو جمع کنم میتونم کانادا بخرم اونوقت میام دنبالت.

فردای اون روز با اینکه فقط یک روز گذشته بود و روز جمعه بود مهدی خوشحال و خندان اومد دنبالم... تعدادی سکه داخل جیبش بود. شلوار گرمکن داشت . جیبش را محکم گرفته بود . سرش با نمره ۴ اصلاح شده بود درواقع کچل کرده بود.

من و مهدی خوشحال و خندان اما مخفیانه و دور از چشم ابا جان مسیر خانه تا کوچه مجاور را طی کردیم...

برای رفتن به مغازه بقالی عمو احمد لازم بود از جلو در خانه باباحاجی رد شویم....

دم ظهر بود .


دم ظهر بود کوچه خلوت بود حتی از خروس باباحاجی و مرغان حرمسرایش خبری نبود.

به مغازه عمو احمد رسیدیم 

مهدی یه بطری کانادا و یه تیتاپ خرید. سکه ها را داد و ان معجون آسمانی و بهشتی را خرید. عمو احمد بطری را باز کرد. مهدی در بطری را توی جیبش گذاشت.

و روی پله ی دم مغازه نشستیم اولین جرعه را مهدی از بطری خورد و یه گاز به تیتاپ زد... بطری را به دهن من نزدیک کرد بدون انکه اجازه دهد ان را در دست بگیرم... یه قلوپ نوشابه... مزه ای جدید. سردی عجیبش باعث شد مغزم یخ بزند چشمانم تیر بکشد.و یه گاز از تیتاپش... 

باز هم مهدی و انتظارم برای اینکه نوبتم شود.

سرم را بالا گرفتم تا جرعه دوم را بخورم نگاهم به گاه آباجان گره خورد.

نوشابه به گلویم پرید و نصف جرعه از دماغم بیرون امد...

کم مانده بود خفه شوم. گوشم چشمم دماغم پر از کانادا شد.

ابا جان دستم را گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید مرا با خودش به خانه برد.

آبا جان چیزی نگفت...من هم چیزی نگفتم.

انگار خطای بزرگی مرتکب شده باشم. تا شب سر سنگین بود.



مشقهای مهدی را نوشته بودم. اباجان غروب چادر به سرش کرد و پاچه ی شلوار چیتش را توی جورابهایش مرتب کرد .

_ مصوما من تا سر کوچه میرم دفتر مهدی رو بده براش ببرم...

ابا دفتر مهدی را برد و وقتی برگشت  دو بطری کانادای باز شده توی دستاش بود.

ابا گفت: مصوما هروقت هرچی که خواستی به خودم بگو .

هرگز از همسایه ها چیزی نخوا. 

ان شب برای اولین بار نوشابه سر سفره ی ما آمد. شام کتلت داشتیم با این معجون آسمانی یک شام به یادماندنی دونفره شد.


ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز