زایمانم با اینکه سزارین بود ولی اورژانسی شد منو بردن طبقه ششم بیمارستان و همون لحظه آسانسور خراب شد شوهرم پله ها رو تند تند اومد بالا که فقط منو قبل از اتاق عمل ببینه بغض کرده بود اشک تو چشماش بود
بعد از عمل کلی درد داشتم شوهرم رفت سریع درخواست پمپ درد کرد و گفت هزینه ش اصلا مهم نیست فقط یه کاری کنید خانمم درد نکشه
دیدم یه باکس گل خیلی خوشگل واسم خریده آورد گذاشتش بالای سرم دست کشید رو موهام گفت خداروشکر تو و بچه م سالمید
فرداش که مرخص شدم آوردنم خونه یهو کتفم چنان تیر کشید که نفسم بند رفته بود از شدت درد گریه میکردم شوهرم سریع رفت پماد خرید آورد کلی ماساژ داد تا آروم شدم بعدش به خاطر بخیه هام نمیتونستم دراز بکشم درد داشتم و خوابم میومد خیلی کلافه بودم
اومد واسم شیاف زد و روی مبل واسم جا درست کرد که نیمه نشسته بخوابم بعدش هم کولر رو تنظیم کرد تا گرمم نشه خودش هم بچه رو گرفت بغل بردش توی اتاق که گریه نکنه من بتونم بخوابم
مامانم هم بنده خدا خیلی هوامو داشت ولی نمیدونم چرا این کارای شوهرم اینقدر توی ذهنم مونده و خوشحالم کرده که هیچوقت هیچی اندازه این روزا بهم لذت نمیده
هیچ خوابی اندازه خواب اون روز روی مبل بهم نمیچسبه چون دو شب بود نخوابیده بودم و وقتی با ماساژ آروم شدم و عمیق خوابیدم بهترین لذت دنیا بود
با اومدن بچه خیلی زندگیمون عوض شده ، قبلش هم خوب بودا ولی شوهرم محبتش بهم هزار برابر شده میاد وقتی به بچه شیر میدم بوسم میکنه به بچه مون میگه قربون خودت و مامانت 🥺
از ته دلم آرزو میکنم همه حال دلشون خوب باشه و این حس های خوب رو هر مادری تجربه کنه
الهی قسمت همه منتظرا هم بشه ❤️