اینجا که ایستادم مانند اتاقی سرد است بی درو پنجره و تا چشم کار میکند کوهستان برفیست ...
کسی مدتهاست تردد نمیکند ...
من ماندم و تمام آنچه دارم همین اتاق بی درو پیکر سرد است ...
تسلیم سرنوشت باید شد... راه درازی هست تا خورشید من دست خالی به مقصد نمیرسم ....تسلیم سرونوشت باید شد... چون تمام فریاد ها هم به گوش هیچکس نرسید...
در اتاق سردم تنها دارایی ام آینه ایست مه گرفته ...
اینجا هرگز آفتاب برنمی تابد ...فقط روز میشود و شب دوباره فرامیرسد...
.
.
.
دوستان زندگیم دقیقا همینه که توصیف کردم ...
آیا شماهم قدرت توصیف سختی زندگیتونو دارید؟
بنظرتون من چکار کنم؟؟؟