2777
2789
عنوان

ختنه سوران

543 بازدید | 27 پست

کلاس دوم ابتدایی که بودم همبازی من مهدی یکی از پسران همسایه بود... درست همسن من بود .

ما رازهامون رو به هم گفته بودیم. من به مهدی گفته بودم که تا چندماه پیش هم از سینه آبا( مادرم) شیر میخوردم... و مهدی هم به من گفت که  کابوسی بنام براتعلی دارد.

مهدی گفت که هر وقت شیطنت بکند یا نافرمانی خواهر و برادران بزرگتر را بکند او را تهدید می کنن که بزودی به دست براتعلی مس سپارندش.

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

ها؟ نفهمیدم اصن😂😵‍💫

این کاربر حس شیشمی قوی میباشد ، چیزی خواستید در خدمتم 💅🏻 جدیدا تو این دوره زمونه مد شده دخترا ناز بکشن پسرا هم شدن پرنسسعلی🧔🏻‍♀️😐 

ظهر موقع ناهار از آبا پرسیدم که براتعلی کیه ؟ وقتی آبا مطمئن شد چیزهایی میدانم .ماجرا را برایم اینطور بیان کرد.

براتعلی آدم بدی نیست غول نیست...کمک میکنه تا پسرها داماد بشن. بزرگ بشن و ریش و سیبیل دربیارن...همه مردها  روزی به دستبوس براتعلی رفته اند.

آبا جان خوب شد که من دختر شدم و برای عروس شدن لازم نیست براتعلی منو ببره...

آبا میخنده و میگه عوضش بچه که بودی گوشهات رو سوراخ کردیم.

من یک جفت گوشواره با نگین فیروزه طلا دارم آبا حان پشت گوشواره رو با نخ دوخته که هیچوقت گم نشه...‌‌‌‌‌‌‌‌مادرم قول داده بزرگتر که شدم برام یک جفت النگو هم بخره... آبا جان برام هیچ چیز کم نمیذاره.



به مهدی میگم که آبا گفته همه مردها ختنه شدن تا داماد بشن...

مهدی میگه نه این نیست چون باباش گفته اگه پسری ختنه نشه مسلمان نیست و میره جهنم... مهدی میگه اصلا نمیخاد داماد بشه اما جهنم هم نمیخاد بره...

ما تمام تابستان رو با هم بازی می کنیم بازی های پسرانه... 

هر دوی ما از چوبی که به ته آن دستمال بسته ایم اسب ساختیم و ابتدا تا انتهای کوچه یورتمه میریم.

اخر روز اسبم که دم بلند قرمز داره رو توی حیاط میذارم تا روز بعد...

فصل مدرسه ازین خبرا نیست. مدارس چرخشیه . من تا ظهر مدرسه و مهدی خانه... و برعکس.

یک هفته من شیفت صبح پسرا بعد از ظهری و هفته بعد جابجا میشیم..

پاییز بود شاید اواخر مهر.

من و مهدی کمتر همو می دیدیم قبل از ظهر بود ... تند تند مشقاهم رو می نوشتم که اماده بشم برم مدرسه.

مادرم هم داشت آماده میشد. جایی بره.

پرسیدم ابا جان کجا میری...

ابا گفت: بعداز ظهر خونه مهدی دعوته چون ختنه سورانه


سریع دفتر و کتاب رو جمع کردم و نیم ساعت زودتر زدم بیرون.

باید به مهدی قبل از اینکه از مدرسه به خونه برسه خبر می دادم.

مدرسه ما دو کوچه با خونه فاصله داشت.

آبا جان داد زد: مصوما کجا؟ زوده. ناهارت.

به سرعت از خونه خارج شدم خواهر و برادر بزرگتر مهدی دم در منتظر مهدی بودند. درست مثل دو مامور... دست به سینه به دیوار تکیه زده اند .


من اواسط کوچه منتظرم... مهدی رو می بینم از دور میاد.... کیفش در دستش است و تاب می دهد. 

داد میزنم.... مهدی . بدو. فرار کن... براتعلی .

مهدی کیفش را به وسط کوچه پرتاب میکند و با تمام قدرت می دود . خواهر و برادر مهدی هم نی دوند تا مهدی را بگیرند.... 

من دادم میزنم بدو . بدو .

کیف مهدی را برمیدارم و به مدرسه می روم. امروز دلم پر از آشوب است. ساعتها نمیگذره... دو کیف دارم.کیف مهدی و کیف خودم.


هرچقدر سعی می کنم حواسم رو به معلم و درس جمع کنم نمیشه. نگاهم مدام. به کیف مهدی می افته.

دوست دارم مهدی موفق شده باشه مثل دفعه پیش فرار کرده باشه.

خودش تعریف کرده بود یکبار از دست براتعلی فرار کرده و تا شب توی کوچه ها راه رفته. و قتی به خانه برگشته براتعلی رفته بوده.

براتعلی جلاد آلت های کوچک ... نامش برای مهدی ترسناکترین نام بود.

بالاخره زنگ پایان مدرسه زده شد. با عجله خودم رو به خونه رسوندم... دم در خونه مهدی یکم منتظر شدم اما جرات نداشتم برم داخل. در خانه باز بود... 

تصمیم گرفتم کیف مهدی رو ببرم خونه خودمون .

به خانه که رسیدم ابا جان عصبانی بود و غر میزد... فکر کردم که مهدی موفق شده حتما و  شکایت مرا به آبا رسانده اند. 

اما آبا از چیز دیگه ای ناراحت بود... گفت مصوما ناهار نخورده رفتی. سربه هوا شدی.. و یک بشقاب جلویم گذاشت پر از نخود و کشمش و شیرینی...

مصوما برای تو آورده ام از خانه مهدی. جشن ختنه سوران بود...

و من چشمانم پر از اشک نگاهم به کیف مهدی که گوشه ی اتاق افتاده بود خشک شد...

مهدی از آن روز به بعد با من بازی نکرد... مثل اینکه با همان آیین سر بردین آلتش احساس مرد شدن می کرد...

پایان

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز