انگار من سر راهی بودم هیچ تعلقی ب من نداره شوهرم هر بدی درمورد من میگه اون میگه راس میگه تو کوتاه بیا
دیروز داشتیم بچه رو ننو میکردیم مامانم بود مامانم گفت برا بچه روضه علی اصغر براش بخون (من اعتقادی ندارم (ادعای مسلمونی نمیکنم ولی شوهر و مادرم خیلی ادعا الکی میشه نماز نمیخونن اونوقت همش ازین چرت و پرتا میگن ) بعد سوهرم گفت اینکه قبول نداره امامارو گفت باید همون علی اصغر بزنه به کمرت بیوفتی تو بیمارستان تا بفهمی اونوقت مامانم تاییدش میکرد
الان مثل خوره افتاده تو ذهنمو دارم حرص میخورم از دست خانوادم اخه چرا مامانم فقط یه تفاوت نظره و اونا حاضرن من بیوفتم بیمارستان تا ثابت بشه بهم ک واقعیه و هست و بعد اینکه من ک اعتقادی شبیه شوهرم نیستم چرا شوهر کردم کاش برمیگشتم به عقب هیچوقت ازدواج نمیکردم
کاش مسلمون واقعی ام بودن دلم نمیسوخت یه نماز نمیخونن اونوقت......دلم میخاد نباشم دیگ