دلم داره میترکه از غم از دست مادری که بارها بهم ثابت شده که منو دوست نداره بارها دیدم با کلام و رفتارش منو تحقیر میکنه نقاط ضعفمو به روم میاره از ظاهر تا اخلاق نا سبک زندگیمو تحقیر میکنه بهم هیچ ارزش و احترامی نمیذاره ولی من موضع ام در برابرش فقط دلسوزیه چون ۱۶ سالش بوده منو به دنیا آورده و یه جورایی شاهد تمام بدبختیاش بودم مدر دیکتاتور زندگی با خانواده شوهر و جنگ و دعواهاش نداشتن ارزش و احترام از طرف پدر واسه همین با تمام بدیهاش فقط دلم براش میسوزه و هیچکدوم از رفتارهاشو جبران نمیکنم
ازهمه بدترررررررررر اینکه عاشق شوهرمه ومن خودمو زدم به اون راه و مدام شوهرمو بازخواست میکنم چون دیدم که اینم بدش نمیاد اینقدر به شوهرم گیر دادم که ازم سرد شده شوهری که عاشقانه همدیگه رو دوست داشتیم مادرم حتی در این زمینه هم بهم رحم نکرد به جای اینکه یک بارهم اونو بازخواست کنم و غیر مستقیم بهش بفهمونم همش به شوهرم میگم شوهرمم نخواد مادرم نمیذاره هربار که میریم خونش اونشب من با سوهرم جنگ و دعوا دارم هییییییی