سلام دوستان واقعا به کمکتون احتیاج دارم چون انقدر قضیه به نظر همه عجیبه که نمیتونم حتی در میون بذارمش من ۲۰سالم هست و دوسال پیش گیر دادم که میخوام با یه پسری ازدواج کنم و خانوادم کاملا مخالف بودن چون پسر از نظر عقلی مشکل داشت و کل فامیلشم میدونستن مثلا یه حرف درستم نمیتونست بزنه وهمش تو تخیلات زندگی میکرد و مثلا میگفت اره زدم یه پلیسو داغون کردم دیه دادم نمیدونم من جن میبینم یا مثلا میگفت جنا منو میزنن تو خونمون!شاید باورتون نشه ولی من نمیدونم چرا مهر این به دل من نشست اصلانم چهره نداشت هیچیییی نداشت نه پول نه خونه نه عرزه خلاصه دوسال پیش این ماجرا تموم شد بعد چند ماه رابطه زوری که خانوادم مخالف بودن بعد از همه مهم تر مادر و خواهر سلیطه داشت که میگفتن تو باید اینو درستش کنی کاریش کنی فلان من چیکار کنم حس میکنم برام دعا گرفتن به خدا من الان دانشگاه فرهنگیانم قبول شدم تهرانم هستم وضع خانوادمم خوبه دیروز بهم پیام داده بیا باهم باشیم من الان هیچی ندارم پول ولی پنج سال دیگه بی ام وه میگیرم حالا در حالی که یه هزاری تو جیبش نیست😐😐و واقعا نمیدونم چرا منه احمق باید فکرم درگیر شه پسره نه کار داره نه خونه نه ماشین هیچی فقط میخواد هی حرفای چرت بزنه بره رومخ من چیکار کنم فکرم درگیر نشه؟