دیروز رفته بودم برای نذری خواهرم
سرویس طلام پوشیدم البته تنها رفتم چون با شوهرم ی بحثی داشتم گفت نمیام
صب اومدم خونه رفت کمدم چک کرد گفت طلاهات نیست گفتم پوشیدم دیروز الانم تو کیفمه مگه باید از تو اجازه بگیرم واسه طلاهام
کلی باهام بحث کرد که طلاها برای منه میخواستی بدزدی
انقدر ناراحت شدم گریه کردم گفتم مگه من دزدم
یه نیم سکه هم بهم داده بود قبلا کادو تولد گفت اونم بهم بده مال خودمه انقدر گریه کردم
خلاصه روم دست بلند کرد زنگ زدم مامانش با باباش اومدن
مامانش به پسرش میگفت اون آشغالی که اینو به ما معرفی کرد منظورم کسی که ما رو معرفی کرده بود که از اقوام ما بود و دوست صمیمی این خانم ،،هر جور دلش خواست بهم توهین کرد
خلاصه اومد پسرش شیر کرد و زبون دراز تر
گفتم من 5 سال عروس شمام چی ازتون دزدیدم چرا پسرت این حرفا رو میزنه
این زن نذاشته تا امروز من روز خوش ببینم انقدر تو گوش پسرش خونده
شوهرمم هی میگفت طلاهام دزدیده در صورتی ک بهش نشون دادم حتی عکسی ک دیروز گرفته بودم
بعدم گذاشته بودمش تو کیفم
گفت طلاهام بده بهش دادم اون سکه هم ازم گرفت
مامان باباش هم ازش حمایت کردن
خودش هم با مامانش رفت
گفتم روتون سیاه شد که من طلاهام تو خونم بود بهم تهمت زد پسرت به خدا واگذارتون میکنم
خیلی حالم بده 😭