صبح که پاشدم خونه تنها بودم چشمام از گریه زیاد درد میکرد و باز نمیشد و تبم قطع شده بود دیگه نمیلرزیدم خونریزمم بند اومده بود
یادم اومد چجوری دیشب از درد میپیچیدم به خودم و شوهرم تو اون حال منو ول کرد که بره خونه مامانش بخوابه و بهم گفت اصلا حوصلتو ندارم
صبح که پاشدم برعکس دیشب روحم درد نمیکرد
انگار بی حس شده بود
یه چیزی ته وجودم میگفت بذار هرچی میخاد بشه بشه بلاخره باید روی واقعیشو میشناختم
باورم نمیشد تو خونه ایی که با عشق ساختیمش بشینم با صدای بلند گریه کنم و شوهرم چون گریه هام نمیذاشت بخابه رفت خونه مامانش🥲