نه میتونم جلو بچه ها ازخستگی هام ناله کنم
نه میتونم تفریح برم
نمیتونیم خودمو همسرم کنارعم ۲۰بشینینم بچه توچشممون درش میارن
همش بخاطر حرفای مردم که میگفتن ناز میمونی سه تا بجه قد ونیم قد گرفتار خودم کردم
الان به مرحله ای رسیدم
که میگم کم اوردم از اونجاش
که منتظر میمونم تا بخوابن بشینم یکم میوه به دلم بخورم بدون سرصدا
نسکافه ای درست کنم فیلم مورد علاقه مو بزارم ببینم اما دیگه به ساعت ۴میکشه بعدشم خوابم میادواقعا مادری کردن خیلی خیلی سخته اونم دست تنها توشهر غریب الانم مردم که اصلان ارتباط نمیگیرن باهم ،همه انگار افسرده شدن بخاطر شرایط مالی وروحی
الان دست گذاشت تو یخچال یه میوه برداشتم گاز زدم متوجه شدم این میوه چقد الان بیشتر میچسبه تا روز کع جلو بچه میشینم میخورم