2777
2789

نمی‌دونم خبر دارید یا نه ولی میانیگن معدل های کشور تو رشته درسی که من میخونم ۹ بوده. اون وقت من معدلم هفده شده. واقعا نمیگم معدلم خوبه ها کمم هست ولی خوب مامانم باهام قهره میگه پس اونایی که تو مدرستون نوزده بیست شدن چه فرقی باهات دارن ؟ میدونم حق داره ولی منم تلاشمو کردم آخه...  خیلی برای درس تحت فشار میزارن منو یه کاری کردن حالم از مدرسه و درس بهم میخوره. همش دنبال اینم یه چیزیم بشه بیمارستان بستری بشم که دلشون بسوزه فشار نیارن😔اصلا مامانم محلم نمیده دیگه دارم دق میکنم

نمی‌دانم شاید حالا بزرگ شده‌ای و زندگی را فهمیده‌ای که چه چیز گند و در عین حال معرکه ایست.


من جات بودم دیگه با اون مادر حرف نمیزدم

تو الان نمیفهمی ولی چندسال دیگه که اتفاقات بدتری تجربه کردی و فهمیدی که بخاطر رفتارای الان مامانت بوده اصلا کحل به حرفاش نمیدادی دیگه

🩷سزاموئید=اصطلاح آناتومیکال برای استخوان های کنجدی بدن؛الهام گرفته از جثهٔ ریزنقشم(اردیبهشت 1403)|| من تنهاییام رو کشیدم،حسرتام رو خوردم،حس مضخرف ناکافی بودن رو بیشتر از هرکسی از نبودنات و نخواستنات تجربه کردم،فرصتام رو هم دادم،دیگه درست هم بشی و بیای سراغم منم که دیگه "نمیخوام".(29فروردین1404)||من تمام خاطراتی که حتی در ذهنم از تو داشتم را پاک کردم دیگر تمایلی برای فکرکردن به آنها ندارم، خاطرات خوبت حسرت و نفس عمیقی را در من زنده میکند و خاطرات بد ات نفرت و دل شکستگی را، هیچکدامشان را نمیخواهم یادآوری کنم، از تو برای من فقط یک حس به جا مانده، یک حس قدیمی و کمرنگ که گه گداری از دلم میگذرد... (10تیر 1404)|| فکرمیکردم از تو درمان شده ام، مثل مخدری که از خون بیرون میرود. خواستم بنویسم سم، دلم نیامد. هم آینده ای برایمان وجود ندارد و هم ترک عادت فکرکردن به تو برایم غیرممکن شده است. هم نمی‌خواهم برگردی و هم دلم برایت تنگ شده، نمی‌دانم اگر دوباره پیغامی از تو بگیرم چه حسی خواهم داشت(27 تیر 1404)|| پس از تو، دیگر پذیرش نبودن ها، رفتن ها و پذیرش اینکه انسان ها نا امید کننده اند برایم راحت تر است (16شهریور1404)||

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

من جات بودم دیگه با اون مادر حرف نمیزدمتو الان نمیفهمی ولی چندسال دیگه که اتفاقات بدتری تجربه کردی و ...

اخه عذاب وجدان میگیرم وقتی مقایسه میشم. همش حس میکنم همه چی تقصیر منه مامانم خیلی بدبخته که بچش منم که معدل برتر نشده..

نمی‌دانم شاید حالا بزرگ شده‌ای و زندگی را فهمیده‌ای که چه چیز گند و در عین حال معرکه ایست.

اگه قراره بخاطر معدل از چشمش بیفتی همون بهتر که حرف نزنه باهات

نمی‌دونم چرا با اینکه میدونم ولی بازم حس گناه دارم. همش میگم خوب شاید اونم دوست داشت من معدل برتر باشم و نشدم. بچه های دیگه از من بهترن..

نمی‌دانم شاید حالا بزرگ شده‌ای و زندگی را فهمیده‌ای که چه چیز گند و در عین حال معرکه ایست.

اخه عذاب وجدان میگیرم وقتی مقایسه میشم. همش حس میکنم همه چی تقصیر منه مامانم خیلی بدبخته که بچش منم ...


مامانت اگر عرضه داره خودش درس میخوند تو مسئول جبران ناکامی های مادرت نیستی 

هم خودت بدون هم به مادرت بگو که من همینم تمام تلاشم رو کردم و نتیجه زحماتم اینه تمام. 

یه کمالگرای استرسی داره ازت میسازه 

🩷سزاموئید=اصطلاح آناتومیکال برای استخوان های کنجدی بدن؛الهام گرفته از جثهٔ ریزنقشم(اردیبهشت 1403)|| من تنهاییام رو کشیدم،حسرتام رو خوردم،حس مضخرف ناکافی بودن رو بیشتر از هرکسی از نبودنات و نخواستنات تجربه کردم،فرصتام رو هم دادم،دیگه درست هم بشی و بیای سراغم منم که دیگه "نمیخوام".(29فروردین1404)||من تمام خاطراتی که حتی در ذهنم از تو داشتم را پاک کردم دیگر تمایلی برای فکرکردن به آنها ندارم، خاطرات خوبت حسرت و نفس عمیقی را در من زنده میکند و خاطرات بد ات نفرت و دل شکستگی را، هیچکدامشان را نمیخواهم یادآوری کنم، از تو برای من فقط یک حس به جا مانده، یک حس قدیمی و کمرنگ که گه گداری از دلم میگذرد... (10تیر 1404)|| فکرمیکردم از تو درمان شده ام، مثل مخدری که از خون بیرون میرود. خواستم بنویسم سم، دلم نیامد. هم آینده ای برایمان وجود ندارد و هم ترک عادت فکرکردن به تو برایم غیرممکن شده است. هم نمی‌خواهم برگردی و هم دلم برایت تنگ شده، نمی‌دانم اگر دوباره پیغامی از تو بگیرم چه حسی خواهم داشت(27 تیر 1404)|| پس از تو، دیگر پذیرش نبودن ها، رفتن ها و پذیرش اینکه انسان ها نا امید کننده اند برایم راحت تر است (16شهریور1404)||

عزیزم اصلا نزار کاراش رو اعصابت اثر بزاره تا میتونی باید بی تفاوت باشی

من الان ۲۶ سالمه و زود سر هرچیزی به شدت مضطرب میشم که این اضطراب از روزای کنکور تا الان باهام همراه شده بس که اضطراب بهم وارد میشد استرس رفته تو شخصیتم جا گرفته با اینکه سالهاست از اون روزا میگذره

خواهش میکنم به خودت فکر کن و اگه میتونی خودتو از فضای سمی که مامانت برات درست میکنه دور کن

عزیزم اصلا نزار کاراش رو اعصابت اثر بزاره تا میتونی باید بی تفاوت باشیمن الان ۲۶ سالمه و زود سر هرچی ...

حس گناه میگیرم وقتی اینطوری میشه اینطوری ام که من خیلی بچه بدی ام که خوشحالش نکردم زحمتاشو جبران نکردم. نمی‌دونم چرا. اصلا ایندم دیگه برام مهم نیست خیلی وقتا به خودکشی مرگ فکر میکنم. برام مهم نیست چیکاره میشم و کجا قبول میشم فقط میخوام مامان بابام نا امید نشن قهر نکنن

نمی‌دانم شاید حالا بزرگ شده‌ای و زندگی را فهمیده‌ای که چه چیز گند و در عین حال معرکه ایست.

حس گناه برا وقتیه که میدونی تلاش نکردی 

خیلی از پدرمادرا خیلی چیزارو دوست دارن اما نمیتونن بخاطر دوست داشتنشون گند بزنن به روح و روان بچشون 

هممون تو کل عمرمون هم کلی آدم میبینیم که کلییی ازمون جلوترن از لحاظ درسی و شغلی اما این دلیل نمیشه ارزش ما کمتر شه 

حس گناه میگیرم وقتی اینطوری میشه اینطوری ام که من خیلی بچه بدی ام که خوشحالش نکردم زحمتاشو جبران نکر ...

تلاشت رو بکن همه جوره ولی اگه نشد نباید گوشتو بدی به حرفای مادرت و بهم بریزی چون تو تمام توانت رو گذاشتی کم کاری که نکردی

اگه میتونی پیش یه مشاور هم حتما برو کمکت میکنه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   asraam  |  3 ساعت پیش
توسط   آرزو1388  |  20 ساعت پیش