دیروز خوشحال و شاد اومدیم با شوهرم خونه بابام
شوهرم ما رو رسوند و رفت
دو دقیقه بعد خیلی ناگهانی و اتفاقی بابام از سرکار برگشت
اومد تو خونه گف الان دیدم شوهرت از این مرده ک تو کوچشونه مواد گرفته تریاک.
شوهرم وقتای آزاد میره کبابی سر کوچمون کمک دوستش.
بعد پدر زن دوستش ی پیرمرده ک تریاک میکشه و صاحب کبابیع.
این مردم ک تو کوچه بابامه و مواد میفروشه داداش همین پیرمرد تریاکی س.
قبل اینک شوهرم پیادم کنه گف ک دوستم زنگ زده بیا کبابی کمکم.
بعد ک دیگ بابام گف بهم من عصبی شدم اومدم زنگ بزنم بهش بابام دعوا کرد زنگ نزن سریع قضاوت نکن عصبی نشو.
ولی من بابام ک رفت زنگ زدم و الکی گفتم ب شوهرم بابام گفته دیگ حق نداری برگردی
شوهرم زنگ زد گف بابا من بر ا پدر زنه دوستم اومدم از داداشش گرفتم ولی من قطع کردم
هرچی زنگ و پیام زد جواب ندادم