خلاصه منو از جام بلند کرد و با خط کش فلزی چند بار محکم زد رو دستم بعد این همه سااال یادمه بهم گفت : نکنه وقتی بزرگ شدی میخوای دسشویی خونه مردمو بشوری؟؟؟ تا آخر زنگ منو کنار تخته سرپا نگ داشت... خیلی برام جالبه اصلااا گریه نکردم
وقتی زنگ آخر خورد تا خونمون یه ده دقیقه راه بود توی اون ده دقیقه ک تنها بودم فقط زار زدم با صدای بلند....
یه خانم چادری ک از روبه روم میومد اومد کنارم گفت چته دختر خانوم چرا گریه میکنی؟؟ گم شدی؟؟
دوباره حرف مامانم ک مثل رادیو تو سرم پخش میشد((اگه با غریبه ها حرف بزنی میدزتت))
منم جیغ زدم دویدم سمت خونه 😂
وقتی نزدیک خونمون شدم اشکامو با آستین یونیفرم پاک کردم و لبخند زدم
نباید میفهمید اگ مامانم میفهمید باهام دعوا میکرد
و از اونروز تا الان ک چندین دهه میگذره هنوزم نفهمیده