من همیشه ی خاطره تو ذهنم بود و اون خاطره این بود که من ۳سال داشتم و دخترعموم هم کوچیک بود تفاوت سنی ما ۴ ساله من دارم باهاش بازی میکنم و اون میره سراغ قابلمه ای که داشتن داخلش شیر میجوشوندن و خیلی داغ بود یهویی قابلمه میوفته روی پاش و کلا پوست پاش کنده میشه و میبرنش بیمارستان و.... بعد اینکه برای اولین بار این خاطره رو برای خواهر کوچیکم تعریف کردم مامانم با تعجب گفت تو از کجا میدونی گفتم من داشتم باهاش بازی میکردم و خودم دیدم این اتفاق افتاد ولی مامانم گفت تو اون موقع به دنیا نیومده بودی و ظاهرا من اون زمان که این اتفاق برای دخترعموم افتاده ی جنین ۸ماهه داخل شکم مامانم بودم و این خاطره هیچ وقت برای من تعریف نشد و من از کسی اینو نشنیده بودم و اینکه من هنوزم تمام صحنه های اون خاطره را به وضوح یادمه و این ثابت میکنه وجود روح و جهان دیگه رو