کراشم بود کلی تلاش کردم بهش برسم و نزدیکش شدم اولش گفت فقط اهل دوستیه قبول کردم و بعد دو سه هفته گفت ک میخام بیام خاستگاری کلی خوشحال بودم و منو ب همه اعضای خانوادش و فامیلش معرفی کرد ولی اون وسط انگار زن داییش از من خوشش نیومده بود زن دایی بزرگشه ولی چون زن دومشه فقط دو سه سال از ما دوتا بزرگتره
خیلی ب نامزدم نزدیک بود و همش باهم بودن تا منو میدید ساکت میشد بعد دو سه باری ک منو دیده بود ب نامزدم گفته بود این دختره بهش نمیخوره دختر باشه انگار قبلا دست خورده میخاس منو از چشمش بندازه و کل عید ی بار نامزدم ب من نگفت بریم بیرون همش میگفت کار دارم ولی وقتی بهش زنگ میزدم با زن داییش بیرون بودن
و از اونورم هی زن داییش میگفت نیستی ببینی نامزدت چجوری دختر بازی میکنه و میرفتن مهمونی ب من زنگ میزد اونم پشت گوشی میگفت وای نیستی ببینی چیکار میکنه وای چ فیلمایی ازش دارم خیلی حرصم میداد اینجوری حیلی ناراحت میشدم نامزدمم بجا اینکه ی چی بهش بگه باهاش میخندید بیشتر کفری میشدم
همش احساس میکنم ی چی بینشون هست آخه مگه میشه انقد ب هم نزدیک باشن وقتی میره خونش لباس ازاد میپوشه جلوش میگه ما پوششمون همینه
وقتی شوهرش نیس زنگ میزنه بره خونش باهاش فیلم ببینه یا فوتبال ببینه
این زن خیلی رو مخمه همش بخاطرش دعوا و بحث داشتیم تا دو ماه پیش ک نامزدم گفت دیگه نمیخام ناراحتت کنم و از همه جا بلاکش میکنم دو ماه راحت بودیم و هیچ بحثی نداشتیم ولی الان باز چندوقته دوباره زنه پیداش شده و ب هر بهانه ای ب نامزدم زنگ میزنه و میخاد دوباره بکشه سمت خودش منم تحمل نکردم دوباره دعوامون شد و اونم امشب کلی سرم داد زد گفت زن داییمه احترامشو باید داشته باشم و توام فلانمو نمیتونی بخوری منم ناراحت شدم از همه جا بلاکش کردم خیلی دلم شکست ازش😞
ب من میگه مریضی ک شک داری ب من و زن داییم فک میکنی بینمون چیزی هست
واقعا من مریضم؟ وافعا اشتباه میکنم؟