هفته قبل من زایمان کردم فرداش دوتاخواهرشوهرم و مادرشوهرم اومدن با یه جعبه شیرینی نیم ساعت موندن
خواهرشوهر من هی تعریف میکرد که من جاریام که زایمان کردن من رفتم ده حمومشونو شستم اومدم خونه کلا بودم و اینا....
حالا همون موقع من میخواستم به بچم شیر بدم
خواهرم گفت برو به زینب کمک کن شیرش بده گفت نمیتونم دستم کثیفه
خواهرم دستش بند بود دوباره گفت گفت نه نمیتونم
اصلا حاضر نشد پاشه کمک کنه
بعد خواهرم گفت ما خیلی خسته ایم تو میتونی بیای امشب پیش زینب بمونی؟
گفت من بچه هام صبح مدرسه دارن
خواهرم گفت شوهرت نمیتونه ببره؟
گفت نه نمیتونه
خواهرم گفت یکاریش کن امشب بیا ما دوروزه الان بیمارستانیم
گفت فک نمیکنم بتونم کاریش کنم! رفت دیگه اصلا زنگم نزد که چیشد چیکار کردین!
کلا رفتن که رفتن
از اون روز نه اصلا زنگم زدن نه هییییییچبیی
فک کنین برادرشوهرام پدرشوهرم جاریام خواهرشوهرام هیچ کس هیچ خبری ازشون نشد
بخدا گوسفند ادم بزاد بیشتر میرن بهش سر میزنن
لعنتیا نوهتون بود!