خسته شدم چقدر تنها بی کسم چقدر دعا میکردم یه مدت چقدر برای هر خواسته ای داشتم و تلاشم کردم بازم نشنید هر دفعه اومدم یه کاری کنم یه سنگ انداخت جلوی پام، چرا همه زندگیم شده حسرت و غم
چرا انقدر بین بنده هاش فرق میزاره پس این عدالتی که میگن کجاست واقعا وجود نداره من که ندیدم
واقعا دیگه از زندگی خسته شدم هر روز به این فکر میکنم یه قرصی بخورم بمیرم همش مبگن درست میشه فلان هر سالی که میگذره درست که نمیشه هیچ بدتر میشه خدام که انگار نمیخواد مارو ببینه