واااااای من حس و حال شب تولد ۱۸ سالگیم رو یادمه
رفته بودم با خواهرم پارک.
برام بستنی سالار تمشکی خریده بود
اونجا یک پسری بود مسئول امانت کتاب پارک بود ازش خوشم میومد 😂😂😂
از دور میدیدمش
ولی دیگه خونمون رو عوض کردیم و ندیدمش دیگه و هیچ وقت باهاش حرف نزدم😁😁😁
دیگه وارد بزرگسالی شدی دختر خوب😍😍