مدتی بود با هم اشناشده بودن، میگفت عاشق خواهرمه خواهرمو دوست داره، همون اول به خواهرم گفت قصد ازدواج داره، من،بابا مامان همه در جریان بودیم، اونم میگفت خانواده اش در جریانن، خواهرم رفته رفته دلبستش شد، دوسش داشت. اونم هر روز میگفت که لحظه شماری میکنه کاراشون انجام شه که ازدواج کنن