مامان من همییییشه از خونواده پدرم متنفر بود چون تو سال های اول ازدواج به روش های مختلف اذیتش کردن. خیلی خیلی هم زیرکانه اذیت میکردن. بعدها هم تقریبا باهاشون قطع ارتباط کردیم. این تنفر در حدی بود که هروقت عمه یا پدربزرگم اینا تماس میگرفتن مثلا برای احوالپرسی تو خونه ما تنش و درگیری به وجود میومد. خلاصه تمام طول عمرم من با این تفکر بزرگ شدم. هنوزم اسمشون میاد تپش قلب و استرس میگیرم. حالا همین باعث شده من بی دلیل از خونواده همسرم متنفر باشم.بنظرتون چیکار کنم؟
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
همسرم هم بارها باهام صحبت کرده که چرا از خونواده ش متنفر هستم چرا ارتباط نمی گیرم یا جواب زنگ نمیدم و…..
این موضوع واقعا داره اذیتم میکنه. بی دلیل ازشون متنفرم و دلم باهاشون صاف نیست. همسرم تمام محبت هاشون رو بهم یاداوری میکنه همون لحظه با خودم میگم اره راست میگه ها اما از فردا همون اش و همون کاسه ست
منم از خانواده شوهرم متنفرم. به مادرتون هم حق میدم.
منم
البته از شوهوههم
اگه تونستم کمکت کنم یا خندرو رو لبات اوردم از ته دلت برای زندگیم خوشبختیو بخواه💔⚘ ممنون میشم.....بالاخره منم یه روزی میام تایپیک میزنم عکسه خونمو میزارم 🤗 میگم این همون خونه ایی که یه عمر ارزوشو داشتم یه سقفی واسه خودمون باشه.
ببین نمیدونم چندسالته . اما دقیییقا شبیه همینی ک گفتی رو دارم جلوچشمم. الان داره با ی بچه کوچیک جدا ...
همسرم توقع زیادی نداره واقعا. اینو میفهمم و میدونم مشکل دارم و ریشه مشکلم کجاست اما نمیدونم چرا رفتارم رو نمی تونم عوض کنم. هر حرکتی میکنن رو میگم حتما منظور بدی داشتن. همینم رو رابطه مون تاثیر گذاشته و بخاطر همین تاپیک زدم اصلا