از طرفی هم مادربزرگم (مامانه بابام) کار طلسم و جادو انجام میده و رو زندگی ما هم دعا گرفته
دعایی ک باعث نفرت بین مامان و بابام شده .. و پدرم تقریبا هیچ توجهی به ما نداره حتی شب ک از سرکار میاد هیچ صحبتی با ما نمیکنه فقط میخوابه و صبح میره سرکار
مامانمم شرایط جدا شدن نداره و مجبورن داریم با پدرم زندگی میکنیم
و هر لحظه زندگی واقعا برامون عذابه
واقعا ب جایی رسیدم ک هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه جز این ک بمیرم
دیگ نمیتونم تحمل کنم چنین زندگی رو
احساس میکنم افسردگی گرفتم
از همه ادمای زندگیم متنفرم
متنفرم از مامان بابام ک منو تو چنین زندگی ب دنیا اوردن
از هرکسی ک باعث شد ما چنین شرایطی داشته باشیم