حس دلگیری و حتی گاهی تنفر ازشون بشدت اذیتم میکنه....از کارایی ک نکردن برام....کارایی ک میتونستن بکنن ولی دریغ کردن...کارایی ک وظیفشون بوده بکنن ولی با توجه به شرایطشون ازش شونه خالی کردن...روزایی ک نیاز بوده دست گیرم باشن ولی بیشتر برام دردسر و مشغولیت ذهنی ساختن...کارایی ک برام کردن الان منتشم میذارن ولی اصلا من ازشون اون کارا رو نمیخواستم و انتظارای دیگه داشتم ولی انجام ندادن و بدتر تو دردسر انداختن منو.....اصلا یه حس بدی دارم....چیکار کنم؟؟
به مادرم میگم برام شربت بیار ببینم چجوری شده نمیاره میده به داداشم هر وقت شربت درست میکنه بهم نمیده منم فهمیدم ک داره فرق میزاره هیچ وقت ازش خوبی ندیدم
منم به این فک میکنم دقیقا به مادرم میگم برام شربت بیار ببینم چجوری شده نمیاره میده به داداشم هر وقت ...
من اصلا گیر شربت و اینا نیستم...با من کارایی کردن ککل آیندم عوض شد...بخاطر اینکه پدرم پولشو خرج افراد دیگه ای میکرد نمیتونست از پس مخارج ما بربیاد مجبور شدم برم فرهنگیان...با رتبه ای ک همه به فکر شریف و مهاجرتن...بعد باز با همون چندغاز حقوقی ک بهم میدادن مجبور شدم قسط وامشونو چندین سال بدم...توی شهر غریب خفت کشیدم از بی پولی...الان ولی پدرم هر جا معرفیم میکنه نمیگه معلمم...چون کسر شانش میدونه بچش معلم باشه...اون روزی ک از بی پولیش مجبور شدم برم این رشته و با همون درامد دانشجوییم بجاش قسط دادم ک اصلا یادش نیست....دلگیرم ازشون...کل ایندم تباه کاراشون شد اخرم هیچ