2777
2789

از بیمارستان برمیگشتم خسته و نالان بودم😭از ماشین پیاده شدم و مجبور بودم مقداری از راه رو پیاده برم کیفمو روی دوشم انداختم  و با قدم های اروم به راه افتادم 

آخ که قربون شمال برم که وسط تابستون گرم هم سرسبزی و خنکی رودخونه هاش خستگی و گرما رو از یاد ادم میبره؛تقریبا 10 دقیقه مونده بود به رسیدنم به باغ عزیز برای بیرون کردن خستگیم کنار رودخونه ایستادمو مقداری اب به صورتم زدم وای وای از سردی و خنکی اب چقدر بگم کم گفتم...

اینقدر راه رفتن برام جذاب بود که متوجه ی گذر زمان و نشدمو خودمو جلوی باغ عزیز دیدم وارد شدمو و خودمو مستقیم روی تخت تو باغ پرت کردم به اسمون ابی و ابرهای پنبه ای خیره شدم:شکرت خدا جانم❤با کشیدن دستی روی دستم به خودم اومدمو عزیز رو کنارم دیدم برام شربت زعفران و خاکشیر همراه با یخ فراوون درست کرده بود🥺

یک نفس شربتو سر کشیدم و از عزیزم حسابی تشکر کردم و داخل کلبه شدم اخ ننه من میمیرم برای این مادر اخه با سفره ی فسنجون و برنج و ترشی و خلاصه کلی خوشمزه مواجه شدم اینقدر خوردم و خوردم که دیگه داریم با اضافه وزن مواجه میشیم😂😎💔

اینم روز قشنگمون به تاریخ 1403/5/17

نوشته شده توسط:نهآل🤍

قربون نگاهتون...

نهال هستم🍃دختری از جنس نور🤍🌿پزشک

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792