از بیمارستان برمیگشتم خسته و نالان بودم😭از ماشین پیاده شدم و مجبور بودم مقداری از راه رو پیاده برم کیفمو روی دوشم انداختم و با قدم های اروم به راه افتادم
آخ که قربون شمال برم که وسط تابستون گرم هم سرسبزی و خنکی رودخونه هاش خستگی و گرما رو از یاد ادم میبره؛تقریبا 10 دقیقه مونده بود به رسیدنم به باغ عزیز برای بیرون کردن خستگیم کنار رودخونه ایستادمو مقداری اب به صورتم زدم وای وای از سردی و خنکی اب چقدر بگم کم گفتم...
اینقدر راه رفتن برام جذاب بود که متوجه ی گذر زمان و نشدمو خودمو جلوی باغ عزیز دیدم وارد شدمو و خودمو مستقیم روی تخت تو باغ پرت کردم به اسمون ابی و ابرهای پنبه ای خیره شدم:شکرت خدا جانم❤با کشیدن دستی روی دستم به خودم اومدمو عزیز رو کنارم دیدم برام شربت زعفران و خاکشیر همراه با یخ فراوون درست کرده بود🥺
یک نفس شربتو سر کشیدم و از عزیزم حسابی تشکر کردم و داخل کلبه شدم اخ ننه من میمیرم برای این مادر اخه با سفره ی فسنجون و برنج و ترشی و خلاصه کلی خوشمزه مواجه شدم اینقدر خوردم و خوردم که دیگه داریم با اضافه وزن مواجه میشیم😂😎💔
اینم روز قشنگمون به تاریخ 1403/5/17
نوشته شده توسط:نهآل🤍
قربون نگاهتون...