صبح شد؛با صدای شُرشُر بارون و تلق تولوق خوردن روی سقف خونه از خواب بیدار شدم , بوی عطر حلوای عزیز کل باغ و کلبه رو گرفته بود
با ی باد سرد و رعد برق به خودم لرزیدمو پتو رو روی خودم کشیدم.توی ذهنم میگم:شمال؛بارون؛باغ عزیزجون؛به به چه شود .کش و قوسی به کمرم دادم و بلاخره بعد از کلی تنبلی بلند شدم؛به سمت عزیز جون رفتم ضبط روشن؛چای داغ؛حلوا؛پنیر؛گردو و صد البته نون های داغ و بِرِشته و تُرد عزیزجانم
رفتم بوسیدمش:تی بلا می سر جانان💚
آخ که من میمیرم برای حرف زدن با عزیزجون؛توی لیوانای قدیمی یکی از اون چایی های خوش عطر و رنگشو برام ریخت ؛گرم صحبت و صبونه خوردن بودیم
از قدیم از اینده از شهر از روستا از غریب از اشنا میگفتیمو و از ته دل میخندیدیم
همراه عزیز به باغ رفتیم نم نمای بارون روی موهام میخورد و باد سرد گونه هامو قرمز قرمز کرده بود
سبد چوبی رو گرفتم و شروع کردم به چیدن سیب های ترش باغ
میوه میچیدم ؛اواز میخوندم؛میچرخیدم؛میخندیدم؛بوی خاک نم خورده رو با تمام وجود بو میکشیدم (و چه زیباست روحی ازاد و زیبا...)
صدای بچه های روستا به گوشم خورد:خانوم دکتر اومده خانوم دکتر اومده
آخ که کیلو کیلو قند تو دلم اب میشد وقتی روی ماهشونو میدیدم.
داخل کلبه رفتمو وسایل و تجهیزاتمو اوردم .نگاهم به باغ افتاد بچه ها و عزیز داشتن سیب میخوردن و عزیز داشت یکی یکی موهای دخترارو میبافت و با روش خاصی با شاخه ی گل و گل سرخ موهاشونو تزیین میکرد
چکمه های قهوه ایمو پوشیدمو و راهی باغ شدم یکی یکی بغلشون کردم و معاینه اشون میکردم وقتی با ذوق نگاهم میکردن توی دلم ضعف میرفت مگه اینا چقدر میتونن شیرین باشن؟!
با هم بازی کردیم ؛خندیدیم؛خلاصه کلی بهمون خوش گذشت…
خاطره ی به یاد ماندنی من (هشتمین روز از بهار سال یک هزار و چهارصد و سه)
و اینجا دفتری برای ثبت خاطرات منه
امیدوارم با خوندش حال دلت بهاری و سرسبز شه مث باغ عزیز جانم🍃🤍