خیلی تنهام، پدر و مادرم دوسم ندارن، نمیدونم چرا، خواهرم و برادرم از اونا بدترن، هیچ دوستی ندارم، هیچکی نیست باش یساعت برم بیرون یا کنارهم بشینیم حرف بزنم یه ذره سبک شم،همیشه تنهام، دوتا بچه دارم همیشه با اونام، اونام دنیای خودشونو دارن،نمیتونم ک با اونا از بدبختیام بگم
منم هروز ارزو مرگ میکنم، خیلی بی انگیزم، خیلی به دخترای دیگه حسودی میکنم، چقد حالشون خوبه، خرید، کاف ...
میبینی تروخدا؟ من همه اینارو میخوام ولی حق ندارم برم چرا چون میرم باشگاه باید بیام دوش بگیرم مادرم وسواسه بدش میاد منم حسادت میکنم میبینم با ماماناشون باباهاشون میرن اینور اونور ما حتی یه بارم مسافرت نرفتیم خسته شدم همش درس خونه درس خونه
میبینی تروخدا؟ من همه اینارو میخوام ولی حق ندارم برم چرا چون میرم باشگاه باید بیام دوش بگیرم مادرم و ...
دقیقا من تا مجرد بودم یه مسافرت نرفتیم، اصلا نمیدونم مسافرت خانوادگی چیه، هیچوقت نشد کنار هم باشیم خوش بگذره،باز شمایه باشگاهی میری، من مجردبودم خیلی محدودبودم