من یه نفر رو نفرین کردم و الان ناراحتم نميخاستم اینطور بشه
قضیه سراین بود ک دوست شوهرم یه مدت زیر پاش نشسته بود ک بره باهاش تو یه کاری شریک بشه منم موافق نبودم ولی با اصرار زیاد بالاخره راضی شدم ک کارش رو داشته باشه و این کار رو هم کنارش انجام بده ولی بعداز چندماه شوهرم از کارش استعفا داد و رفت با این دوستش،خیلی گفتمش این کارو نکن کاری ک میکنی ريسکش بالاس بذار درآمد داشته باشیم ولی شوهرم میگفت نه من وقت ندارم و نمیتونم و ....،میدونستم ک دوستش و همکاراش زیر پاش نشستن و اینم گوشش به حرفشونه،یه مدت ميخاستن من رو هم وارد کارشون کنن ک خیلی اذیت میشدم ،زندگی واسم تلخ شده بود،حالا کارش رو نمی گم چی بود،ولی حس خوبی به محیط کارش نداشتم و اطرافیان همش تو دلم و خالی میکردن و ميگفتن شوهرت از راه به در میشه و ...منم از همه طرف روم فشار بود و حتی پول هم نداشتیم یعنی کارش به ما هیچ درآمدی نميداد،حتی پول بنزین و نون هم نداشتیم سرتون رو درد نیارم زندگی برام جهنم شده بود همه زندگیم زیر نظر دوستش بود همش بهش میگفت این کار کن اون کار کن و یه وقتایی هم می فهمیدم ک ميگفتن به حرف زنت گوش نکن اینجا وضعت خوب میشه و....بالاخره کار به جایی رسیده بود ک شوهرم همش ميخاس پیش اونا باشه هرکاری میگن رو انجام بده از نظر اعتقادی هم حرفای عجیب میزد،چندین بار باهم دعواهای بدی کردیم ومن همه اینها رو از چشم دوستش می دیدم،یه شب خیلی دلم از حرفای شوهرم شکست و به خدا ناله کردم ک پای این آدم رو از زندگی من ببره و تو همون آه و ناله ها گفتم زندگیمو خراب کردی الهی زندگیت خراب شه،آخه اونم زن داشت ولی عقد ما خونه خودمون بودیم و خرجمون بیشتر بود،...به هرحال گذشت یک سال و خورده ای و شوهرم به جایی ک اونا ميگفتن نرسید ،بعدم راضی شد ک دیگه اون کار رو ادامه نده ،فکر میکنم کار خدا بود ک از سرش افتاد آخه خيليييي تحت تاثير اونا بود
حالا امشب با دوستش رفته بودیم بیرون وقتی احوال خانمش رو پرسیدم جواب درستی نداد و گفت فعلا قصد رفتن سر خونه زندگيشو نداره،بعدش من از شوهرم پرسیدم ک فلانی با خانمش مشکل داره گفت آره حدس میزنه ک به هم زدن ازدواجشون رو ،راستش رو بگم ناراحت شدم و بعدا ک بهش فکر کردم یادم اومد ک من یه شب خیلی به جدش و خدا شکایت کردم
حالا خیلی ناراحتم هرچند ک اونم اون موقع زندگیمو ازم گرفته بود😔😔😔😔😔