دیگران می توانستند وقایع را به مستی و شوخی بگذرانند؛ اما برای من همه چیز بیش از حد جدی بود.
من همیشه رنج ها و ترس ها را بیش از حد حس میکردم و این استعداد نحس، راه را بر هرگونه آسودگی و سبک سری می بست.
در کوچه ام،در یک کوچه خلوت وبی کس راه میروم.بدون نگاه به پشت سر،درنقطه ای که راهم را تاریکی فرامیگیرد،گویی رویایی میبینم که درانتظارماست.آسمان سیاه با ابرهای خاکستری پوشیده شده.گویی رعد وبرق پنجره ی خانه هارانشانه گرفته.عالم وآدم درخوابند،فقط دو دوست بیدارند.یکی منم ودیگری پیاده روهای خلوت