یه پدر با دو تا دخترش اومدن شرکتمون
باباشون با مدیر شرکت یکم دوست بودن
واسه اینکه کاری با دختراش راه بندازه
دخترا و باباشون قه قه میگفتن میخندیدن با مدیر شرکتمون
حالم واسه این گرفته شد که بابای ما میترسید برا ما کاری کنه یا حتی برا ازدواج با کسایی که میدونست خوبن ما رو قایم میکرد
ما مهندس شدیم و دکتر و دستمون توی جیبمون بازم حسابمون نکرد و نمیکنه
بد ماجرا اینجاست که بابای قصمون آدم خوبه بود نسبت به مامانمون