عریرم نمیتونم بگم خوشحالم ک مثه همین
الان یه پسری سر راهمه هزار برابر موقعیت بهتر و آدم تر
ولی نمیتونم
نمیتونم جلوی کس دیگه ای بشینم بخندم
نمیتونم محبت هاش دریافت کنم
خیلی از نمیتونم های دیگه
حرف احساسی میزنه حالم بهم میخوره و میگم چرت میگه و قبول ندارم و کلی فلسفه دیگه سر هم میکنم چون صرفا نمیتونم بهش حس داشته باشم
نمیخوام ببینمش حتی
نمیتونم کلا
همش میگم چقدر خر بودم مهربونم بودم با درک بودم دوسش داشتم اون اینجوری میکنه بهم توجه نمیکنه من احساساتم انگار مرده نمیدونم چه بلایی سرم اومده
واقعا نیاز دارم با یکی حرف بزنم یه مشاوری چیزی ولی گرونه
از طرفی چهار سال رو نمیتونم ول کنم چون پای هم خیلی زحمت کشیدیم پای همه سختیها بودم باهاش بزرگ شدم یاد گرفتم
و نمیتونم واقعا جلوی کسی بشینم مثه قبل ذوق کنم شاد باشم میخونم کسی رو ببینم
فقط تو زندگی خودم خیلی خوبم و شادکام ولی نمیتونم کس دیگه ای رو بپذیرم