امروز صبح آبجی کوچیکم داشت منو میزد جیغ زدم بابام گفت کاش یکی پیدا میشد باهات ازدواج کنه میبردت شهر دیگه قیافت که هیچی صداتم دیگه نمی شنیدم
از صبحه باهاش حرف نزدم و حالمم خیلی بده
خودش گفت شوخی کردم باهات به نظر شما همچین شوخی ای میشه
مدام حس میکنم اضافه م دیگه تو خونش...
سنی هم ندارما همش بیست و یک سالمه .....