ساعت ۳ بعد از نیمه شب است
ساعت مورد علاقه ام. همه خوابند و هیچ حضور دیگری در خانه احساس نمیشود.
من هستم و هوای مرطوب تورنتو بالکن وسیع طبقه سی و چندم و آهنگ و سیگار..
ماه هلالی پرنور و طبقات بالایی برجی در دوردست تنها چیزهایی است که وقتی اینجا نشسته ام میبینم.
آهنگ ملایمی میخواند و من تصمیم گرفتم داستان بلندی را که برایم فرستادی بخوانم. چیزهایی را که قبلا خوشمان میآمد سریع با هم به اشتراک میگذاشتیم، شاید دلت برای آن روزها تنگ شده و کس دیگری نیست که با او اینچیزها را به اشتراک بگذارید شاید هم داستانت طوری است که بخواهد مرا از رازی از احساسی در تو آگاه کند، میترسم همین باشد و داستان را میبندم.
ماه حالا به تمامی میدرخشد و ان افسانه ژاپنی، افسانه پرنسس کاگویا را به یادم میآورد که داستانش را برایت میگفتم. که میگفتم من هم روزی به ماه برمیگردم، که دنبالم میآیند و مرا ازین حزن روی زمین تلنبار شده رها میکنند، غرق در فانتزی میکردمت. یادت هست حتما.
به این فکر میکنم که احتمالا روزی داستانت را مینویسم، روزی خودم را در آن داستان تنبیه میکنم و تو را به حقت میرسانم، به همه جهان اعلام میکنم که عاشقم بودی، که عاشقی را بلد نبودی ولی کسی دیگر باور نمیکرد تورا، حتی من. که مجبور بودم با تو بیرحم باشم که با دیگری بیرحم نباشم. که انگار که حالا که همه چیز را خراب کردهایم خرابی تازه آنقدر هولناک نیست. میخواهم آرزو کنم برای آینده، برای عروس شدنم برای کودکان نزیستم ای که از من و پدری خواهند بود که تو نیستی. نمیخواهم آرزوهایم را برباد دهی. هرچند انگار من آرزوهایت را برباد داده ام. چهل سالگی ات چگونه خواهد بود؟ میدانم که این پرسش رهایت نمیکند و نمیخواهم جوابش بد باشد پسرک. میخواستم رویاهایی که بافتیم با تو بماند و بت دیگری تحققش بخشی، میخواستم که رفتنم همه چیز را با خود نبرد و لای انگشتانت بماند برخی چیزها.
حتما در شبهایی که ماه طور دیگری است مرا به یاد میآوری، داستان های ترسناک مرا و آه میکشی که کاش دوستت داشتم.
برایم از پادکست مدرن لاو چیزی فرستادی، مرد خوشبختی آنجا بود که میگفت شاید ما ازدواج شکست میخوریم اما ازدواج ما شکست نمیخورد. که میشود عاشق بود و دور بود و طلاق نگرفت... بهت خرده گرفتم که تا همین چند سال پیش این حرفها را عامیانه میدانستی و من جرات نداشتم از خوبی های در ازدواج بودن بگویم تا مخالفتت یکوقت دلم را نشکند. میدانم پشیمانی، میدانم که از اینکه ازدواجمان تو را خجالت زده میکرد پشیمانی، که مرا میطلبی، که دوست داری خانه بسازی اثاث بچینی و دست زنت را بگیری برگردانی سر زندگیت.
یک زمانی این چیزها آرزوی من بود، چیزی که خوشبختی ام را با تو تکمیل میکرد...
حالااما انگار صدایت را از گور میشنوم، دیگر آن هیبت زنده و شفاف را ندارد و انگار ناله ای است ضعیف از جهانی دیگر. انگار یک نوع مرگ، یک نوع تمام شدن، بینمان فاصله انداخته است.
پسرکم رهرو اندیشه بودی، یعنی میخواهی باشی و چقدر ساده ای که فکر میکنی زندکی همین است. چقدر ساده ای که فکر میکنی میشود خورده نشد در راه یافتن خیر مطلق در این جهان بی معنا.
اگر جز این بود چرا باید اینگونه پرونده میشدی از اقدام من خلاف خیر و خوبی
چه کنم برای زانوان خم شده تو
ماه دوباره پشت ابر رفته
نامت در گوشم تکرار میشود، آن روز دیگر حتی نزدیک بود الکس را به نام تو صدا کنم.
شاید بشود که رهرو بود و نرسید شاید با جسم لاغر و سبک کنونی ات بتوانی طریقت را تا ته بروی. شاید درین میان از شرا بی که از گناه من عمل آورده ای مست شوی و لخت و رقصان با باد بروی تا همین ماه. شاید روزی برسد که نجوای ناله هایت در کوههای این سرزمین گوش گناهکاران دیگر را هم خراش دهد.
ولی پسرک، آخ پسرک، زندکی روی زمین را اشتباه گرفته ای، قصه ی دختری از ماه طور دیگری قرار است تمام شود، دخترک به زمین عادت کرده و دیگر کسی به دنبالش نمیآید. و تو پسرک، روزی وقتی سر به هوا به دنبال ماه میگردی جسم سبکت از سر جدا خواهد شد، سرت به بالا خواهد لغزید و
و به زمین خواهد افتاد
بازگشت همه به سوی زمین است.
قانون جاذبه!