ازسره کاراومدعدس پلوگذاشته بودم گفت خشکه نمیتونم بخورم زنگ زدم بیرون براش آوردن
بعدش گفت آشپزی بلدنیستی بگم زنه دوستم غذا درست کنه بفهمی غذاچیه
خیلی دلم شکست بعدن غذاازبیرون آورد بمن تعارف کرد منم اعتنانزاشتم گفتم بخورتوجانمونی
چقدمردا بدذاتن اینهمه خوبی بهش کردم اینهمه باهمه چیش ساختم اینم حوابمه باورمیکنیدابگرم کنم خرابه لباس شوییم خرابه بادست لباس میشورم و....اینهمه روتخمل میکنم جلوچشمم نمیاد واسه یه برنج خشکی قشقرق به پا میکنه خاک توسره اینجورمرداکنن