2777
2789

سلام من از ی کانال معتبر ی داستان زندگی واقعی رو میخوام اینجا بزارم

اگ دنبال میکنید داستانو لطفا لایک کنید تا بدونم💛


دخـتـر آریـایـی 💙                                                           ۱۴۰۰.۰۶.۰۹:)🤍

فقط دخترا پارتهای داستان رو زود زود میزارم اما اگ دیر شد بدونید ک بخاطر وضعیت خراب سایته💛

دخـتـر آریـایـی 💙                                                           ۱۴۰۰.۰۶.۰۹:)🤍

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

قسمت اول

پسر کوچیکه زن عمو شهناز رو همینطور که خواب بود با چادر پشتم بسته بودم و مشغول سابیدن کف حوض بودم. ننجون دستور داده بود اب حوض رو بکشم و تمیزش کنم.

صدای خنده های ننه و زنعمو ها و ننجونم از توی بهار خواب به گوشم میرسید و دلم پیششون بود ولی جرات نداشتم تا وقتی که همه ی اهالی خونه خوابیدن دست از کار بکشم و برای خودم ازادانه توی خونه بتابم چون من تنها دختر اون خانواده ی پسر پرست بودم. هشت سالم بیشتر نبود ولی تمام کار های این خانواده ی بیست و چهار نفری رو من انجام میدادم. صبح کله سحر از خواب بیدار میشدم و بدو بدو سطل کنار حیاط رو برمیداشتم و به سمت خونه ی همسایه ها میدویدم تا ببینم اون روز از گاو کدومشون میتونم شیر بگیرم. شیر رو روی چراغ برای بچه های شیر خوار زن عمو ها گرم میکردم و از اون طرف حواسم بود اب کتری که جوش اومد زود چاییو دم کنم. بین همه ی این کار ها به زیر زمین سرد و نمور خونه میرفتم و از توی خمره ها پنیر بیرون می اوردم و با کره ی محلی کنار نون اقاجون میذاشتم. اقاجونم حاج رمضان که توی این هشت سال یکبار هم به صورتم نگاه نکرده بود و نگاه کردن به صورت دختر رو بدیمن و بدشگون میدونست صبح زود از خونه بیرون میرفت و من باید تا قبل از بیدار شدنش صبحانه اش رو اماده میکردم تا چشمش به من نیوفته و به قول خودش با دیدن صورت نحس من روزش خراب بشه. این فکر ها همش اعتقادات اقاجون بود که به مرور زمان بقیه هم معتقد شده بودن و حرف هاش رو قبول داشتن.

دخـتـر آریـایـی 💙                                                           ۱۴۰۰.۰۶.۰۹:)🤍

لایک کن فردا بخونم

دل ز هر چه ترسید عاقبت همان شده🍂                                     یک دل و هزار دل حسرت🕊                       کاربری دست دونفره ـ منو دوست همیشگیم                •|delnaz|•  •|yasaman|•

یه بار از پشت دیوار شنیدم که ننجون برای ننم و زن عمو ها تعریف میکرد شبی که عمه ام به دنیا اومده همه دورش جمع بودن و یکی از همسایه ها که برای اوردن اب گرم به مطبخ میره از روی حواس پرتی چراغ رو میندازه و مطبخ اتیش میگیره راست میگفت هنوز بعد از این همه سال دیوار های مطبخ دوده گرفته و سیاه بود. اقاجون وقتی میفهمه بچه ای که به دنیا اومده دختره تمام اتفاقات اون شب رو به بد قدمی عمه بتول ربط میده... اخ عمه بتولی که من فقط اسمش رو شنیده بودم و توی این هشت سال حتی یکبار هم ندیده بودمش البته فقط من نبودم حتی ننم و زن عمو ها هم ندیده بودنش و کسی جز تعریف های ننجون چیزی ازش نمیدونست. اقاجون اون شب بدون این که فکر کنه ننجون تازه زاییده و باید استراحت کنه فقط به جرم این که دختر زاییده حسابی کتکش میزنه و به همه اهالی خونه میگه نمیخوام حتی یکبار هم چشمم به این مایه ی ننگ بیوفته.

دخـتـر آریـایـی 💙                                                           ۱۴۰۰.۰۶.۰۹:)🤍

قسمت اخرشم هست؟

« یه مشکل خیلی بزرگ دارم توروخدا از ته دلتون خواهرانه برام دعا کنید خدا کمکم کنه ،دستمو بگیره ، یکبار دیگه بهم فرصت بده و آبرومو حفظ کنه مشکلم ختم به خیر بشه.بخاطر بچم و خونوادم دعام کنید »»

ننجون تعریف میکرد که بتول رو تا یک سالگی دور از چشم اقاش بزرگ کردم توی یکی از اتاق ها زیر طاقچه قایم میشدم و شیرش میدادم و بقیه ی روز همونجا میخوابوندمش. اقاش گفته بود حق نداره توی این خونه بگرده که برامون بدیمنی میاره. میگفت گاهی از صبح توی اتاق می خوابوندمش و میرفتم سراغ کارام اگه بیدار میشد صداشو نمیشنیدم و این بچه اینقدر گریه میکرد که از خستگی هلاک بشه و دوباره خوابش ببره ولی خب تا اینجا قسمت خوب ماجرا بوده... عمه بتول روز به روز بزرگتر و شیطون تر میشده و همون یک سالگی راه افتاده. ننجون میگفت دیگه نمیتونستم توی اتاق نگهش دارم و قایمش کنم کل روز دور خونه میتابید و سر و صدا میکرد خداروشکر ساعت اومدن اقاشو میدونستم و قبل این که به خونه بیاد مینداختمش توی اتاق و درو روش قفل میکردم که نتونه بیاد بیرون ولی گاهی وقت ها هم میشد که سر و کله ی اقاش زودتر پیدا بشه. اینجا ی قصه ننجون مثل همیشه دندون شکستشو نشون داد و گفت اینه ها ،اینم سندش اولین باری که اقا رمضون بتولو وسط حیاط دید یه جوری با مشت کوبید تو دهنم که این دندونم شکست. من که هیچی به اون بچه ی بیچاره هم رحم نکرد و تا میخورد زدش. بتول حسابی از اقاش ترسیده بود و خودش دیگه جرات نمیکرد پاشو از اتاق بیرون بذاره ولی خب شیطون بود و کم سن و سال چیز زیادی سرش نمیشد گاهی کتک هایی که خورده بود فراموش میکرد و به هوای من میدوید وسط خونه و کتکه رو میخورد. اقاجون تا نه سالگی اجازه نداده بود که عمه بتول از اتاق بیرون بیاد همین که نه سالش شده بود بدون جهیزیه و گرفتن هیچ مراسمی شوهرش داده بود البته ننجون میگفت یه پول زیادی هم بابت قبول کردن دختره به خانواده ی شوهرش داد چون فکر میکرد بقیه هم مثل خودش این دختر رو نمیخوان، اونام با خودشون فکر کردن این پول جهیزیه ی بتوله و قبول کردن.

دخـتـر آریـایـی 💙                                                           ۱۴۰۰.۰۶.۰۹:)🤍

دلم به حال عمه بتول میسوخت حداقل من حق بیرون اومدن از اتاق رو داشتم اون که رنگ افتابم تا نه سالگی ندیده بود. نگاهی به خورشید انداختم و گفتم ای کاش الان خوشبخت باشی عمه بتول.

با خودم گفتم خوب شد ننجون پسر زا بود و قبل و بعد عمه بتول دو تا پسر زاییده بود وگرنه اقاجون خودش و دختر هایی که میزایید مثل عمه بتول که بیست سال بود هیچکس ازش خبر نداشت بیچاره میکرد....

دخـتـر آریـایـی 💙                                                           ۱۴۰۰.۰۶.۰۹:)🤍

قسمت دوم

ننجون گاهی وقت ها که دور از چشم اقاجون یه چیز هایی از عمه بتول تعریف میکرد بغضش میگرفت و میگفت آه دنیا، بیست سالی میشه که دخترمو ندیدم ایشالا هر جا هست خوشش باشه و مثل خونه ی اقاش بهش بد نگذره.اقاجون بعد از این که عمه بتول رو زودتر از همه ی بچه هاش شوهر میده برای عمو قابوس هم زن میگیره. زن عمو عشرت همون سال اول یه پسر میزاد و این اتفاق باعث میشه که اقاجون اجازه بده زن عمو عشرت باهاشون دور یه سفره بشینه. ننجون میگفت اقا تاوقتی که عشرت رشید رو نزاییده بود اجازه نمیداد از اتاق بیرون بیاد و اگه چشمش بهش میوفتاد خونه رو روی سرش میذاشت و کلی اوقات تلخی میکرد. شانس با زن عمو یار بود و سال بعد هم صفر رو زاییده بود و اقاجون رو خوشحال تر از قبل کرده بود.
وقتی زن عمو عشرت پسر دومی رو هم زایید اقاجون راضی شده که برای پسر دومیش هم زن بگیره و یه زن دیگه رو به این خونه راه بده و سال تولد صفر برای عمو مصیب هم زن میگیره و پای زن عمو عصمت به خونشون باز میشه. زن عمو عصمت زود با عشرت جور میشه و میفهمه که راه خوشبختی توی اون خونه پسر زاییدنه به همین خاطر دو ماه بعد از عروسیش حامله میشه و اونم فرخ رو میزاد. ننجون میگفت دیگه لبخند از روی لب اقا کنار نمیرفت و همیشه خوشحال بود البته ننجون کلی توی همسایه ها و دوست و اشنا گشته بود تا این عروس های پسر زا رو پیدا کنه که اقاجون روزگارشونو سیاه نکنه عروس بعدی ننه ی من بود همدم خانوم. اونم مثل دوتا عروس قبلی از خانواده ی پسر زا انتخاب شده بود و خداروشکر شش ماه بعد از عروسیش حامله میشه و برادرم خوش قدم رو به دنیا میاره همزمان با به دنیا اومدن خوش قدم زن عمو عصمت دوباره باردار میشه و جهان رو به دنیا میاره اقاجون که دیگه مطمئن بوده همه ی عروساش پسر زا هستن و اون خونه رو پر از پسر بچه کردن برای عمو غضنفر هم زن میگیره ولی یک سال بعد ننه ام حامله میشه و من رو به دنیا میاره.

دخـتـر آریـایـی 💙                                                           ۱۴۰۰.۰۶.۰۹:)🤍

از شانس بدش اون روز که اوایل پاییز بوده و سوز خنکی میوزیده، رشید و صفر لب حوض اب بازی کردن و به خاطر سوزی که بهشون خورده تا شب سینه پهلو میکنن، اقاجون وقتی میفهمه بچه ی ننه ام دختره میگه به خاطر قدم بدشه که پسرام مریض شدن و این هم مثل بتوله. به همین خاطر همه با هم تصمیم میگیرن اسم من رو دختر بس بذارن تا اخرین دختری باشم که توی اون خونه به دنیا میام.
اقاجون همون شب قوانین جدید خونه رو وضع میکنه و حرف زدن با ننه ام رو قدغن میکنه. ننه به همون اتاقی که محل اسارت دختر های خونه بوده تبعید میشه و اقاجون میگه تا وقتی یه پسر دیگه برام نیورده نمیخوام چشمم بهش بیوفته. سفره ی ننه از بقیه جدا میشه و گاهی تا دو سه روز شوهرش اقا تیمور رو هم نمیدیده. ننه میگفت فقط برای رفتن به مستراح اجازه ی بیرون رفتن از اتاق رو داشتم و حتی غذامو پشت در اتاق میذاشتن و فرار میکردن. ننه همون روز اول به خاطر این تبعیضی که بین اون و بقیه ی جاری هاش قائل شده بودن از من متنفر میشه و تصمیم میگیره شیرم نده تا بمیرم. فکر میکرده وقتی من از دنیا برم قدم نحسم هم باهام میره و اقاجون دوباره بهش اجازه میده که از اتاق بیرون بیاد. اینجای داستان رو از زن عمو شهناز شنیده بودم،تازه عروس اون خونه که خیلی زود پسر زاییده بود و بچه اولیش عزیز چهل روز از من بزرگتر بود. یکی از روز هایی که زن عمو شهناز ناهار ننه رو میاره دم اتاق از پشت شیشه های رنگی پنجره چشمش به من که بی حال گوشه ی اتاق افتادم و رنگ و روم پریده میوفته. زن عمو شهناز یه نگاه به پشت سرش میندازه و وقتی کسی رو توی ایوون ها و پشت پنجره ی اتاق ها نمیبینه خودشو میذاره توی اتاق و رو به ننه ام میگه همدم این بچه رنگش پریده داره از حال میره چی شده مریض شده؟

دخـتـر آریـایـی 💙                                                           ۱۴۰۰.۰۶.۰۹:)🤍

ننه ام شونه هاشو بالا میندازه و میگه از صبح شیرش ندادم میخوام بمیره و این سایه ی نحسی که روی زندگیم انداخته دنبال خودش ببره. زن عمو شهناز حسابی دلش میسوزه و یه نگاه به اسمون میندازه وقتی میبینه ساعت اومدن اقاجون نیست منو بغل میکنه و به مطبخ میبره. یه کم اب قند درست میکنه و با قاشق چایخوری بهم میده تا حالم جا بیاد و همونجا گوشه ی مطبخ دور از چشم بقیه بهم شیر میده وقتی منو به اتاق برمیگردونه ننه از جاش بلند میشه و میگه رنگ و روی این بچه خوب شد چیکارش کردی؟ نکنه بهش شیر دادی؟ زن عمو انگشتشو روی دهنش میذاره و میگه صداتو بیار پایین همدم الان همه رو خبر میکنی اره شیرش دادم مگه من مثل تو دلم از سنگه که بذارم بچه ی دو سه روزه جلوی چشمم تلف بشه؟ ننه به سمت در میره و میگه به ننجون میگم که این کارو کردی. زن عمو شهناز خوب میدونسته که وارد شدن به اون اتاق هم قدغنه چه برسه بچه ای که بد قدم بوده رو از اون اتاق خارج کنه و بهش شیر بده. میپره جلوی ننه و میگه همدم توی این اتاق تنهایی حوصلت سر میره.

دخـتـر آریـایـی 💙                                                           ۱۴۰۰.۰۶.۰۹:)🤍

قسمت سوم

اگه به کسی چیزی نگی روزی یک ساعت میام میشینم کنارت و باهات حرف میزنم ننه که حسابی حوصله اش توی اتاق سر میرفته قبول میکنه که در ازای هم صحبتی با زن عمو شهناز سکوت کنه و چیزی از این ماجرا به کسی نگه. زن عمو روزی سه بار همراه با غذای ننه ام شیر گاو جوشیده میورده و به خورد من میداده غیر از اون وقت هایی که هر کی توی خونه سرش به کار خودش گرم بوده یواشکی به اتاق میومده و همینطور که کمی کنار ننه مینشسته و باهاش حرف میزده شیر خودش رو به من میداده. زن عمو شهناز روز به روز لاغر تر میشده و من و عزیز تپل تر میشدیم. ننه همدم کامل منو کنار میذاره و فقط به عنوان یه هم اتاقی باهام توی یه اتاق زندگی میکرده ،زن عمو شهناز میگفت حال روحی ننه ات زیاد خوب نبود و گاهی که صدای گریه ات بلند میشد قنداقتو برمیداشت میذاشت لب پله اولی که صدات توی اتاق نپیچه. بارها شده بود که منو قبل از این که از لب پله بیوفتم قاپیده بود و بعد از این که شکمم رو سیر کرده بود و زیرمو عوض کرده بود دوباره توی اتاق گذاشته بود.

دخـتـر آریـایـی 💙                                                           ۱۴۰۰.۰۶.۰۹:)🤍
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز