نمیدونند بعد گذر این همه وقت قلبم داره براش پر میزنه
وفقط وانمود میکنم که فراموشش کردم و تمام شده و آدم خوشحالی هستم
در صورتی که هر شب با چشمای پر اشک میخوابم
و گاهی چنان غم رنجی که کشیدم راه نفسمو میگیره
که حس میکنم روحم از تنم جدا میشه اون لحظه
و اما پشت این نقاب قوی بودن کسی نیست جز من ضعیف و دلتنگ