سلام
من با شوهرم وقتی 14سالم بود ازدواج کردم و ازدواج سنتی بود شوهرم مطلقه و پدر بود شرط ازدواجمم این بود که با زندگی سابقش هیچ گونه ارتباطی نداشته باشه و خودشم پذیرفت و حتی گفت که هیچ وج اونا به زندگیمون ربطی ندارن و پسرشم پیش مادرش میمونه مادر شوهرم خودش گفته بود که نوه اشو بزرگ میکنه
ما یک سال عقد بودیم و بعدش بدون عروسی رفتیم زیر یه سقف بعدش دوتایی داشتیم زندگی میکردیم شوهرم پسرشو اورد خونمون من حتی جهاز هم نداشتم هیچی
من گفتم اشکال نداره بلخره پسرشه و اینکه زیر قولش زد هم برام مهم نبود
ولی دخالت های خوانوادش منو به جنون رسوندن شدن دایه عزیز تر از مادر همش دخالت میکنن پشتم هزارتا حرف زدن گفتن این نامادری سیندرلاس و بچه رو کشته از گشنگی😔 شوهرمم حتی دوبار منو کتک زد سر همین قضیه چون گفتم خوانوادت فقط بلدن سرک بکشن تو زندگی ما برای دفاع از خوانوادش منو زد
بازم تحمل کردم گفتم کم کم شوهرمو اروم میکنم بهش میفهمونم که من تقصیری ندارم ولی خوانوادش الان پسرشم پر میکنن میندازن به جونم باردار هستم جوری شده که پسر شوهرم با لگد محکم زد به شکمم در این حد
شوهرمم همش جبهه میگیره سمتم😔کارهاشو نمیتونم فراموش کنم ولی دوسش دارم شدید و باردار هم هستم