خیلی موافق این نبودم وارد زندگیم بشه اما شد شد تمام وجودم
انقدر دوسنش داشتم ک حتی نمیخواستم لحظه ای ب نبودنش فکر کنم
پنج سال بی هیچ خواسته ای در کمال ارامش باهم بودیم اوج قهرمون ناراحتیمون ب ی روزم نمیرسید
اما بعد پنج سال واسه رسیدن بهم خانوادش مخالفت کردن البته از اولشم بخاطر مسافتی ک بینمون بود هم مخالف بودن اما ما پافشارس کردیم فک کردیم میشه
بعد پنج سال ک خانوادش قطعی مخالفت کردن
تصمیم گرفتم از زندگیش برم
رفتم اونم جلومو نگرفت
حالا یک سال و سه ماه دو روز از اون رفتن میگذره گاهی در عالم رفاقت شاید یکی دو باری مناسبتی تبریک بگیم اینا
ولی امشب حس کردم ی دختر تو زندگیش هست
عجیب نبود خب خیلی وقته نیستم
اما این دلممممم چرا بعد فهمیدنش داغون شده رو نمیفهممم
خسته شدممممم خیلب خسته شدم هر چی ب روی خودم نیاوردمتو خورم ریختم بسمه چرا خدا نمیبینه آخه
تا کییییی باید درد بکشیم