هشت ماه در ارتباط بودیم و ارتباطمون خیلی خوب بود ، یعنی اون همیشه میگفت دوست دارم و ... ولی من میگفتم ما دوستیم و دلم نمیخاد رابطه ای داشته باشم همه تلاشش و کرد و بدون اینکه بدونه من وابسته شدم ..
تا اینکه خودم ارتباطمون و خراب کردم و اونم اوایل خیلی زور میزد ولی بالاخره گفت باشه و رفت اما دوباره برگشت و خبر میگرفت ، دیشب بعد دوماه زنگم زد و گفت بیا بریم بیرون منم گفتم باشه چهارنفری رفتیم بیرون یجوری رفتار میکرد که انگار خیلی دلتنگم بوده ، دوسم داره و .. ولی اخرا بحثمون شد گفت میخواسته ازدواج کنه :) حتی یجا بهم گفت ما که قرار نیست تهش باهم ازدواج کنیم منم گفتم خودم میدونم ، بهش گفتم بره ولی هر دفعه میگه کلا برم؟دلت میخاد برم؟خوب مگه الان هست؟:)
این آدم خودش پیشنهاد میداد خودش همش میگفت دوست دارم میخامت. و .. بعد من بهش گفتم میمونی یا میری گفت باید فکرام و بکنم منم گفتم من بعنوان رل نمیگم یه دوست گفت با دوست مشکلی ندارم یعنی چی اخه؟:)))))))
منم متاسفانه خیلی غرور دارم همونجا گفتم یجوری رفتار نکن انگار موندتم یا من گفتم توروخدا بعنوان رلم بمون من اگه میخاستم باهات باشم پیشنهاداتو و رد نمیکردم ، دوسش دارم ولی دیگه کاری از دستم بر نمیاد ، میگه دوست ندارم ولی رفتارش این و نمیگه
واقعا دیگه درگیری های ذهنی بهم اجازه نمیده زندگی کنم:)