2777
2789
عنوان

مامانم واسم دعا گرفته

| مشاهده متن کامل بحث + 319 بازدید | 29 پست

الان دعارو خودم نگه داشتم واقعا نمیخوامش مهم نیست واسه آرامشه یا چی یا حتی مامان وانمود میکنه بخاطر من این کارو کرده:/// یا طرفی که دادتش سیده و آدم خوبیه 

اصلا واسم مهم نیست

فقط بگین من اینو چیکارش کنم؟

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

دعا. واقعن تاثیر داره من برام دعا نوشته بودن تو اتاقم دیدم انقدر حالم بد بود شبا یه چیز بهم حمله میک ...

وائ.ابجیت؟ ابجی اینقد بی  رحم؟‌الان ازدواج کردی؟

دیبایی ساختم ک ب بودنش افتخار میکنه:)🤌🏻🤍  
پرت بده این چیزا واقعن اثر های بدی دارن اتیشش بزن

آخه میگن نمیشه آتیش زد این چیزارو یا حتی آشغال هم نمیشه انداخت

یه جا شنیدم گفتن بنداز تو آب روان 

آب روان مثلا آب جوی کنار پارک میشه؟ یا حتما باید آب وسط طبیعت باشه؟

وائ.ابجیت؟ ابجی اینقد بی رحم؟‌الان ازدواج کردی؟

ن ازدواج نکردم 

ارع ۳ تا ابجی دارم جادو گردن از بس دعا میکنن  کاش لاقل زندگی داشتم ک حسودی کنن نمیدونم به چی م حسودی میکنن ارزوی بدبختیم دارن😕

ن ازدواج نکردم ارع ۳ تا ابجی دارم جادو گردن از بس دعا میکنن کاش لاقل زندگی داشتم ک حسودی کنن نمیدون ...

چقد حسودن.زیادباهاشون ازتباط نداشته باس.نزدیکشون نشو

دیبایی ساختم ک ب بودنش افتخار میکنه:)🤌🏻🤍  

و اینکه اینارو باید باطل کرد؟ باطل کردنشون چطوریه؟

میترسم یه کاریش کنم بعد مصیبت شه برام از طرفیم نمیخوام وسط وسایلم باشه کسیم ببینه دیگه نور الا نور بشه🤦‍♀️

مامانم میخواست برای داداشم زن بگیره از یکی واسه دخترش خواستگاری کرد اونم قبول نکرد دختر همسایشون و معرفی کرد به مامانم ،مامانم گفت چکار کنم برم خواستگاری گفتم خودت می‌دونی به داداشم بگو داداشم فهمید کیه بعد با من و من گفت حالا میخوای به اینم بگو بعد که جواب رد دادند من تازه فهمیدم همکلاسی سابقم بوده خیلی حسودیه منو میکرد زیاد ازش خوشم نمی‌آمد بماند که دوست پسر هم داشت بعد داداشم بعد یه هفته اومد گفت دختره رفته سراغش گفته من می‌خوام مامانت و بفرست در خونمون منکه تازه شناختم کیه گفتم بی خیالش شو سراغ این نرو داداشم گفت حالا که خواهرم  میشناستش مریم مریم جای دیگه بی خیال این شو‌،مامانم وایساد دعوا کردن نه تو کار خودت و بکن به حرف خواهرت گوش نکن حالا که دختره میخواد و راضیه ولش نکن دختره هی می‌رفت در مغازه داداشم مزاحمش میشد تا اونجا که آویزونش سد و باهاش طرح دوستی و تریپ عشق و عاشقی برداشت هنوز نیومده تو خونمون بین من و برادرم و مادرم دعوا و اختلاف انداخت همش هم به داداشم یاد میداد می‌گفت داداشم راضی نیست مامانتو و بفرست در خونمون داداشم و راضی کنه دوباره خواستگاری کنه چهارمله تمام مامانمو کشیددر خونشون و هی رو سردش کردن دختره ول کن نبود خودشو بدجور چسبوندی به داداشم و مخش و زد بعد چهارمله گفتند که فقط با پدر و مادرت بیا خواستگاری خواهران و نیار خلاصه ما تو مراسم خواستگاری یه دونه داداشم نبودیم بعد که اومد تو زندگیمون هر روز و هر لحظه تو خونمون بخاطر اون دعوا راه افتاد داداشم با من دشمن شد مامانم هرروز بخاطر اون تو مردم بتمن دعوا میکرد تخقیرم‌میکرد به سر و کلم می پرید آخر رفت برام دعاگرفت و دیدم این من پدرم مادرم داخل اون دعایت و موهای سرم قیچی شده لاس اون دعایت خلاصه از اون روز حتی یه روز خوش تو زندگیم تا الان ندیدم ازدواج نکردم تو خونمون دشمنی افتاد همه باهام بد شدند زنده همش به من بی احترامی می‌کنه صدای منو که در میاره مامانم جلوی اون با من دعوا می‌کنه و بد وبیراه میگه یه کاری کرد که پدرم هم خیلی دوستم داشت به جونم انداختن تو مراسم عروسیشون و هیچیشون دخالت نکردم تا امروز هم پا تو خونشون نزاشتم هروقت میاد خونمون پست سرش یه دعوای سنگینی بخاطر اون سرم راه میوفته مامانم بخاطر دختر مردم در حق دختر خودش واقعا بد کرد بین من و برادرم و پرم و بهم زد حالا که نوه دار شده اصلا زنده نوهاشونو نمیاره دیدنشون همش خونه مادر خودشه به اسم محجبه اومد الان لخت تو خیابون می‌ره ایناش به ما مربوط نیست خلاصه زندگی پدرم و من بخاطر اون دختر به فنا رفت حالا نه خوشگله نه هنری داره نه تحصیلات درست داره نه خانواده درست درمون که بگم ارزشش و داشت مادرم با خانواده خودش و آینده دخترش این کارو بکنه😔اینکه همش واسه خونواده ما قیافه میگیره و با ما و فامیل ما اصلاً رفت و آمد نمیکنه و و یه دونه نوه سوم از روی پدرم و مادرم دریغ کرد حالا ما عمه ها هیچ مادرم خودش اینطوری خواست من با توجه به شناختی که از اون دختر و خانواده داشتم به مادرم گفتم نکن سراغ این نرو مامانم فکر کرد من بدی داداشم و می‌خوام و دشمنی هستم گوش نکرد خودش اینطوری خواست این وسط دلم فقط و فقط برای پدرم میسوزه نه از یه دونه عروس خیر دید نه از یه دونه نوه خیلی حسرتا به دلش موند تا ز دنیا رفت حتی تو مراسم پدرم نزاشتم بچه بیاد دیگه بچه هم که نیست سیزده سالشه تو این ده ماه نه یه بار سر مزار پدرم رفته نه می‌زاره یه دونه نوه اش بره سر مزار بابابزرگش تو این ده ماه حتی نه یه سر به مامانم زد نه یه زنگ که حالشو بپرسه اونوقت مادرم بخاطر اون روز گارم وسیاه کرد و هر روز و هر لحظه ام واسم جهنم کرد اون فقط برادرم و میخواست نه پدرم و نه مادرم حالا ماهیچ تا حالا فامیلامون ندیده بودنش کیه چه شکلیه فقط از تعریف ما بجا مامانم اسمشو شنیدن از بسکه هرجا رفتیم هر کی دعوتمون کرد گفت از وقتی که بزور خودشو تو زندگی ما جا کرد تا الان که پسرش سیزده سالشه شاید سر جمع بیست بار اونم سر ناهار یا شام بیشتر خونمون نیومده اونم تا ناهار یا شامشو میخورد بلند میشد می رفت سر غذا میومد بعد از غذا می رفت سالی یه بار به ساعت بچه رو میآورد پیش پدر بزرگ و مادر بزرگش در صورتیکه هر چهارشنبه تا آخر روز جمعه و مناسبت های تعطیل خونه مادرشه داداشم اکثر مواقع یواشکی میاد و می‌ره بچه رو هم از وقتی بدنیا اومد حتی دست داداشم که بالای بچه است نداده ببره با خودش بیرون بچه کاملا نسبت به بالای خودش و ماها سرده اصلاً با ما ارتباط نمیگیره در صورتیکه پدرم و مادرم خواهرای دیگه همش واسش سنگ تموم می‌زارم جشن میگیرند کادوی تولد گرون قیمت میدن ولی دایی‌اش و خالش هیچ کاری واسش نمیکنن همش سمت اونا می‌ره مامانش یه عالمه نوه داره این بچه رو هم عادت داده به مامان خودش اونوقت پدرو مادر من همین یه دونه نوه رو بیشتر ندارند سالی دوازده ماه نه رنگ نوسونو میبینن نه عروسیشون پدرم که طفلی به پای می‌دونم کاری مادرم سوخت

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792