شاید مثل داستان های رویایی
در حیاط با کتابچه ای میشستیم لب حوض و تا صبح راجب داستان شخصیت اصلی صحبت میکردیم؟
شاید هم مثل زندگی واقعی
کلافه بودم از خستگی های بعد از سرکارت و وقت نداشتن هات
اما مگر چقدر بی درک بودم؟
شاید هم مثل شعر ها دائم دورم بگردی و شمع رویم را روشن نگه داری
شاید هم در واقعیت پر بشیم از دعواها و حرف های نفهمیده
اما تو حرف های چشم هایم را هم میخوندی
مشکل هم اینجا نبود
شاید مثل فیلم ها پر میشدیم از رقص های عاشقانه
شاید هم مثل لشکر شکست خورده ای بودیم که زیر قسط و بدهی کمرمان له شده؟
اما هر دو قانع بودیم به داشته هایمان
مشکل اصلی نمیدانم چی بود
هر چی بود انصاف نبود از دست دادنت
هر چی بود روحم رو به نصف کرد
و عینک چشم هایم رو شکاند و دیدگاهم رو رنگ داد
میدانی
بذار صادق باشم و بگم این جدا شدن درست بود
گرچه این رسم دنیای عاشقان نبود
ولی دنیای الان عشق را باخته است و من در طلب چه خیالاتی هستم؟
من میدانم طالعمان بد بود
ولی قلبم را چگونه مجاب کنم؟
بزرگ میشما
ولی دیر
سرعت گذر فصل پاییز از اون چیزی که فکر میگردم کند تر است
نمیدانم چه کنم
یه چیزی بگم بهم نمیخندی؟
غم جداییت هم شیرین است
چون این رد پای عشق تو است
اگر نیستی حداقل غمت است
و من به همین قانعم
نمیدانی ولی من ماندم با یه قلب غم آلود
و یه منطق کلافه و عصبی
و شاید دختری که دارد یاد میگیرد چطور با این جدایی ها کنار بیاید...