خسته ام خسته،همه ی خواهر برادرام ازدواج کردن ،شغل دارن ،اما من تو ۳۰ سالگی جدا شدم با یه بچه،شغل ندارم ،یه شغل پاره وقت دارم که درآمدش کمه،تو شرایطی هستم ،که کل مسئولیت های زندگی افتاده رو گردنم،خرج بچه ،خودم،هیچی دیگه خرجت رو گردن نمیگیره ،پدر بچم خرج بچش رو نمیده،هیچی ساپورتت نمیکنه،همه ی مشکلات و غصه هات رو باید بریزی تو خودت و دم نزنی ،هوووووووووف
اون قسمت از زندگیم که یه بدشانسی بزرگ آوردم ،خیلی درد داشت ،خدایا به یه قسمت دیگه از زندگیم یه خوش شانسی بزرگ بده،که خیلی ذوق داشته باشه.
خب بچه رو بده باباش نگه داره یه مدت وضعیت درس شد برگزدون
میترسم بدم،بچه اذیت بشه،آخه اصلا باهاشون نبوده ،خیلی کم بوده،میترسم بعدش بهم ندن،پدر بچه که نگه نمیداره،میده خواهرش،خواهرش دو تا دختر داره،میترسم دخترم پیششون اذیت بشه،نصف روز میرفت ،میگفت دخترش اسباب بازی بهش نداده،باهاش بازی نکرده،غذا نداده،
اون قسمت از زندگیم که یه بدشانسی بزرگ آوردم ،خیلی درد داشت ،خدایا به یه قسمت دیگه از زندگیم یه خوش شانسی بزرگ بده،که خیلی ذوق داشته باشه.