سال اول دانشکده یکی از دوستامون که خیلی هم شیطون و بلا بود گفت بچهها آبجو دوست دارین درست کنم؟
گفت که آره،
استادشم.
خلاصه بجز یه نفر بقیه موافقت کردن و دنگی دونگی پول گذاشتیم رو هم به بسته دلستر ساده خریدیم و خودشم رفت مخمر و شکر گرفت.
تو همون خوابگاه مشغول غنی سازی شد و..
چشمت روز بد نبینه،
دو روز بعد نصفه شب صدای انفجار خوابگاه رو لرزوند😁😁😁
جوری شوکه شده بودیم که هر کی با هر لباسی که تنش بود زد بیرون و..
😆😆😆😆