این هفته ای که گذشت خونه مادرشوهر بودیم.
شوهرم هم دو روز آخر مریض شد اصن حالش خوب نبود.
بعد دیروز ظهر من گفتم دیشب اصلا نخوابیدم میرم تا ساعت ۲ بخوابم که شب بتونم رانندگی کنم.
برادرزاده شوهرم هم داشت براش مرغ کباب میکرد که جون بگیره.
آقا ساعت ۱ میبینم شوهرم اومده میگه خانم خانم بیدارم کرده، میگم چیه؟ میگه پاشو فاطمه (برادرزاده) کارت داره.
منم گفتم خدایااااا چه کار مهمی داره عین چی پریدم از جا. رفتم میبینم میگه بیا بال کبابی بخور 🤦🏻♀️🤦🏻♀️ حالا من سردررررررررررد
بعد دوباره عصر شد.
خانواده شوهرم همش میگفتن بمونید دو سه روز دیگه.چون حال شوهرم هم خوب نبود. ولی من خیلی کار داشتم باید برمیگشتم. بعد خودش صبح به من گفته بود که مثلا پنجشنبه شب ساعت ۱۱حرکت کنیم برگردیم خونه.
بعد پیش مامانش اینا گفت حالا برناممون چیه؟
منم از دستش ناراحت شدم دوباره
گفتم آخه چرا یطوری رفتار میکنی که اونا بگن من دارم تورو به زوووووووور میبرم. چرا میخوای این از طرف من باشه؟؟
آقا هیچی شب شد راه افتادیم من نشستم پشت فرمون بعد داشتم ۷۰ تا میرفتم تازه اول مسیر بود. دوبار گفت آروم برو که خیالمون راحت باشه. منم گفتم من تند نمیرم ولی نمیشه تا آخر ۷۰ تا رفت که.
بعد دیگه انقددددد داد و بیداد کرد که آره تو چرا انقد روی حرفها حساس شدی چرا اینطوری میکنی ازین حرفا
بنظر خودم ک اصن حساس نشدم و هرچی بود عین واقعیت بود
آیا من زیادی حساس شدم؟؟؟